محمدجعفر امیرمحلاتی در گفتوگو با همشهری:
دوستی، زیربنای دمکراسیاست
جلیل نوربخش مروست
ارسطو بهعنوان یکی از بزرگترین اندیشمندان تاریخ بشر تأکید بسیاری بر دوستی داشته است. تأکید یک فیلسوف در مقام ارسطو قطعا خالی از دلیل و بیبهره از نتایج مثبت برای انسانها نیست. او دوستی را حتی بالاتر از عدالت میداند و معتقد است که جامعه مبتنی بر دوستی، به عدالت نیازی ندارد. ارسطو چند ویژگی عمده برای دوستی عنوان میکند. نخستین ویژگی دوستی از نظر او، آن است که دوستان باید زندگی را با یکدیگر بگذرانند. از نظر ارسطو هیچ چیز به اندازه باهمزیستن علامت دوستی نیست. دوستان خوب، خیرخواه یکدیگر هستند. ویژگی مهم دیگری که او برای دوستی در نظر میگیرد، متقابلبودن آن است. ارسطو معتقد است که اگر صرفا یک فرد، دیگری را دوست داشته باشد و خیرخواه او باشد اما دیگری متقابلا چنین نباشد، این رابطه را نمیتوان دوستی دانست بلکه تنها نوعی خیرخواهیاست. تأکید ارسطو و دیگر فیلسوفان متاثر از او بر دوستی، کمکم و به واسطه پدیدآمدن مسائل و اندیشههای جدید به محاق رفت و بهمحاقرفتن به لحاظ نظری، روی عالم واقع و انضمامی هم نمیتواند بیتأثیر باشد. شاید به همین دلیل باشد که بشر جدید با آنکه همهچیز دارد، مجبور میشود یک مقام دولتی در حد معاونت وزیر برای رفع مشکل تنهایی آدمها تعریف کند؛ چراکه بشر رفتهرفته تنها شد و چه چیزی مانند دوستی میتوانست این تنهایی را برطرف کند؟ اخیرا کتابی با نام «دوستی به مثابه جهانبینی» از سوی نشر هرمس وارد بازار شده است؛ کتابی که قرار است مقوله دوستی را دوباره احیا کند و این ادعا در آن مطرح میشود که دوستی، کلید حل بسیاری از مشکلات امروزی بشر است. تألیف و گردآوری مقالات این اثر را محمدجعفر امیرمحلاتی انجام داده است. او 10سال دیپلمات ایران در سازمان ملل بوده، 10سال در دانشگاههای کلمبیا، پرینستون و جورجتاون آمریکا روابط بینالملل درس داده و 10سالی هم هست که در کالج «ابرلین» به تدریس الهیات مشغول است. محلاتی کوشش برای احیای دوستی و استفاده از آن برای حل مشکلات را حاصل تجربه این 30سال میداند. در ادامه گفتوگوی ما را با او در آخرین لحظات اقامتش در ایران میخوانید.
جایی عنوان کرده بودید که در سیر مطالعاتتان در رابطه با مفهوم «دوستی»، متونی از شرق و غرب عالم اندیشه را مطالعه کردهاید. نخستین بار کجا با یک بحث منسجم در رابطه با دوستی مواجه شدید؟
نخستین کتابی که در این باره خواندم «اخلاق نیکوماخوس» ارسطو بود که در واقع خود دانشمندان اسلامی هم به آن تکیه میکنند و میگویند مهمترین کتابیاست که در آن درباره دوستی، تحلیل علمی ارائه شده است؛ والا افلاطون هم راجع به دوستی صحبت کرده، سقراط هم صحبت کرده و در سخنان کورش هم میبینیم که میگوید من دوست مردوک (دوست خدا) هستم. بنابراین در متون قدیمیتر، سابقه هست ولی اینکه ما با یک مقاله محکم روبهرو باشیم یا یک کتاب قابلتکیه و متدولوژیک داشته باشیم، از ارسطو شروع میشود. نکته جالب این است که اخلاق نیکوماخوس که درواقع زیربنای اخلاق غربی است، 2فصل راجع به دوستی و یک فصل راجع به عدالت دارد؛ یعنی در گذشته دوستی، مهمتر از عدالت بوده؛ درحالیکه الان عدالت در همه جا خیلی مهم است.
خوانش متکلمان و فیلسوفان اسلامی از دوستی، نشأتگرفته از همان خوانشیاست که از فلسفه یونان ـ بهخصوص ارسطو ـ دارند؟
بله. یکی از کارهای مهمی که اینها کردهاند این بوده که نگفتهاند فرهنگ اسلامی و فرهنگ یونانی دوگانه است و اتفاقا در همینجا یک رویکرد دوستانه داشتهاند؛ یعنی گفتهاند خب حقیقت، حقیقت است دیگر؛ ارسطو دارد حرف حساب میزند. این را پذیرفتهاند و بسط دادهاند؛ یعنی با آن مخالفت نکردهاند. مثلا مقایسه کردهاند و گفتهاند که «کجای قرآن به دوستی در مفهوم ارزشی، اشاره شده است؟!» و بعد دریافتهاند که قرآن یک اصطلاح دارد که عینا کلمه دوستی نیست ولی همان معنا را دارد؛ «تفضل». درواقع تفضل یک لغت قرآنیاست که همان معنای دوستی ارسطویی را به ذهن متبادر میکند. تفضل یعنی چیزی که از عدالت بالاتر است؛ مثل سخاوت یا کرامت و همین چیزهایی که ما به کار میبریم. مثلا میگوییم فلانی کریم یا فلانی سخاوتمند است؛ یعنی بیشتر از عادل است؛ عین همان جملهای که ارسطو میگوید؛ «در جامعه مبتنی بر دوستی، به عدالت نیازی نیست»؛ اینها هم همین را میگویند. در جامعهای که مبتنی بر تفضل است به عدالت، نیازی نیست. اصطلاح، قرآنیاست ولی دارد همان معنا را صادر میکند. مسکویه این سخن را بسط میدهد. قبلا میگفتند کلمه «انسان» در قرآن اساسا از چیست!؟ کلمه انسان از کجاست؟ بیاییم برویم از طریق لغتشناسی پیدا کنیم که ماهیت انسان چیست. گفتند خب ببینیم ریشه عربی این کلمه چیست. عدهای از مفسران اولیه گفته بودند که از نسیان (فراموشی) است که به زبان ارسطویی یعنی انسان، حیوانیاست فراموشکار. واقعا فراموشکار هم هست! وقتی مسکویه که با کار ارسطو آشناست به کلمه انسان نگاه میکند، میگوید این کلمه، با نسیان نسبتی ندارد؛ انسان، حیوانیاست فراموشکار، معنا ندارد؛ یک چیز دیگر باید باشد. میگوید این «اُنس» است. بعد میگوید که اصلا این ماهیت انسان، اُنسگیری است؛ یعنی آن موجودی که اُنس میگیرد، نامش انسان است. پس اصلا کل ذات انسان یعنی ماهیت انسان (نه هویت انسان؛ چون هویت، خیلی سیاسیاست) را از طریق اُنسگرفتن نشان میدهد. به عبارت دیگر انسانی که اُنس نمیگیرد از انسانیتش سقوط میکند. انسان منزوی، انسان کاملی نیست. آنوقت گزارههای ارزشی دیگر دینی هم این را تأیید میکند. ما در دین حدیث داریم که «لا رهبانیه فیالدین»؛ ما در دین، رهبانیت نداریم؛ انزوا نداریم که برویم در دیری، خراباتی یا غاری و در انزوا عبادت کنیم؛ این قبول نیست. مسکویه همین را میگوید. میگوید اتفاقا شریعت خیلی سعی میکند که عبادتهایش را جمعی کند. چرا نماز جماعت، مهمتر از نماز فرادی است؟ به چه مناسبت؟! چرا حج جمعیاست؟ چرا ماه رمضان همه باید با هم باشند؟ اینجوری جواب میدهد که اصلا دلیلش این است که شریعت دنبال سازوکاریاست که آدمها را به همدیگر نزدیک کند؛ بهعبارت دیگر رابطه ایجاد کند؛ یعنی علتالعلل مراسم شرعی، ایجاد رابطه است... ولی با یک نگاه فلسفی به این قضیه نگاه میکند.
بر عکس مذهبهای شرقی مثل هندو و بودیسم که خیلی بر فردگرایی و سکوت و بیشتر روی دوستی با خود تأکید دارند.
بله. کاملا درست است؛ حتی افلاطون هم که استاد ارسطو بوده همین عقیده را دارد. مثلا میگوید که هر نوع وابستگی برای تعالی انسان مضر است. گرچه راجع به دوستی خیلی تعریف میکند ولی نهایتا میگوید که دوستی نباید موجب وابستگی باشد؛ بهعبارت دیگر انسان نهایتا در تنهایی خودش به تعالی میرسد. اما ارسطو با این مخالفت میکند و میگوید اصلا اینطور نیست؛ میگوید که اصلا اصالت با رابطه است؛ تعالی فردی امکانپذیر نیست. این خیلی جالب است. این دو مکتب در مقابل هم قرار دارند. تعالی فردی امکان ندارد. شما همین را در روابط بینالملل هم پیاده کن، ببین چه برکاتی دارد؛ یعنی شما بگو یک کشور منزوی به درد نمیخورد. میدانید چه میگویم؟! یک جامعه منزوی هم به درد نمیخورد. با همین معادله شما میتوانید از حوزه خصوصی به حوزه عمومی و روابط بینالملل بروید.
در رابطه با اخلاق نیکوماخوس اشارهای داشتید؛ گفتید آنجا بیشتر به دوستی میپردازد تا عدالت و به دوستی اولویت میدهد. در تاریخ اندیشه غرب کمکم بحث عدالت، امنیت و آزادی مهمتر شد؛ بهخصوص از بعد از رنسانس و مدرنتیه. تأثیر افکار افرادی مانند هابز را (اینکه به لحاظ هستیشناختی، انسان را گرگ انسان میدانست) در بهمحاقرفتن نظریه دوستی چگونه میبینید؟
ببینید! غربیها خودشان را بهتر از ما نقد میکنند. خودشان میگویند 2عامل (و اخیرا 3عامل) موجب انزوای انسانها شده است. عامل اول رُنسانس بود. رنسانس چهکار کرده؟! رنسانس با هدف خوبی شروع شده؛ میگوید ما در دین، هرم اقتدار نداریم؛ ما میتوانیم با خداوند، مستقیم تماس بگیریم و لازم نداریم کشیش بیاید برای ما تعیین کند و بهشت و جهنم را برای ما بخرد. این را پروتستانسیم قطع میکند و میگوید که خود انسان میتواند ارتباط بگیرد. خود انسان میتواند ارتباط بگیرد، درست است اما اگر شما این را به افراط بکشانید ممکن است روابط انسانها را هم کلا قطع کنید؛ یعنی بیشتر از آن حدی که پروتستانیسم قرار بوده آن سلسله اقتدار را مهار کند مهار کرده و روی فردیت خیلی تأکید کرده است و لب سخنش این است: «ما برای رستگاری به کسی نیاز نداریم». اینکه ما برای رستگاری نیاز به کسی نداریم یعنی دوستی، دستدوم است. همه فضیلتها وقتی از حد اعتدال خارج میشوند، تبدیل به ضدخودشان میشوند. هر چیزی چنین است. بنابراین فردیت از زمان پروتستانیسم شروع شده و به کانت که میرسد دیگر تشدید میشود؛ چرا؟ برای اینکه کانت میگوید مهمترین ارزشی که انسان میتواند در زندگی تولید کند «خودمختاری» است؛ یعنی آزادی آزادی (مطلق آزادی). بهعبارت دیگر آزادی دیگر سکهای در جیب شما نیست که خرج یک چیز دیگر کنید؛ خودش هدف است و وقتی خودش هدف میشود، بقیه چیزها را شما خرجش میکنید. بنابراین شما دوستیتان را خرج آزادیتان میکنید. نتیجهاش هم این شده که همه میگویند «من»، «من»، «من»؛ «آزادی من»، «فضای زندگی من»،... خب به چه قیمتی؟ هزینهاش چیست و از کجا باید خرج کند؟ از روابط خرج میکند. مردم از روابط خرج کردهاند و تنها شدهاند. الان بسیاری از دانشمندان علوم سیاسی غرب و روانشناسی غرب که من میتوانم اسامیشان را هم برایتان نقل کنم، میگویند که ما فلسفه کانتی کار نمیکنیم؛ زیرا فلسفه کانتی ما را به محاق برده و مشکل ایجاد کرده است. البته از بعد از جنگ دوم جهانی این بازنگری فلسفه کانتی شروع شد. میگفتند این چهجور خودمختاریایاست که جنگ اول جهانی و جنگ دوم جهانی را گذراند و ما را به این ورطه انداخت؟ این چه فلسفهای بود که مانع جنگ نشد؟ فلسفه ارسطویی از بعد از جنگ دوم ناگهان مورد توجه قرار گرفت؛ یعنی میگفتند باید برویم سراغ ارسطو؛ یک چیزی کم است؛ ما اشتباهی کردهایم. بلافاصله بعد از جنگ دوم جهانی متوجه شدند که فردگرایی که از زمان نهضت پروتستان شروع شد، به زندگی ضربه زده؛ یعنی زندگی را خراب کرده است. حالا این فردگرایی فقط در بطن جامعه هم نیست بلکه بین دولت ـ ملتها هم هست. فرانسه، انگلیس و فلان و اینها هم دچار تفرج شدهاند و در این تفرج شروع به جنگیدن با هم کردهاند. اتحادیه اروپا یک رویکرد کاملا ضد این است؛ یعنی این را رد کرده و روی اصالت رابطه فکر میکند.
گفتهاید که در جهان اسلام هم تقریبا در 400سال گذشته بحثی جدی در رابطه با دوستی انجام نشده! اینجا وضعیت چگونه است؟
در جهان اسلام به دلیل اینکه ما دچار استعمار شدیم، دیگر کسی توجهی به مباحث دوستی نکرد. قبل از آن هم که خُلفا مشغول کشورگشایی بودند، دوستی خیلی ملاک نبود؛ برای اینکه فکر میکردند جهان دو قسمت است؛ «دارالاسلام» و «دارالحرب» و مسلمانها باید همه جهان را بگیرند. این است که فلسفه جهاد جنگی بیشتر مد نظر بوده تا دوستی بینالمللی. ولی فلاسفه در جاهای مختلف و بهرغم اینکه فضای سیاسی مساعد نبوده، کارهای جالب و مهمی کردهاند. مثلا شیخنصیرالدین طوسی کار درجهیکی در اخلاق ناصری کرده یا مسکویه حرفهای خیلی خوب دارد. مثلا میگوید وظیفه امام مسلمین فقط بسط عدالت نیست بلکه وظیفه اصلیاش حفظ نهاد اُنس بین مردم است؛ یعنی رهبر سیاسی کشور باید ایجاد محبت کند؛ معنیاش این است. خب این یک فلسفه سیاسی بسیار جالب است. میگوید وظیفهاش ایجاد محبت است نه تقسیم کالاها و خدمات؛ این وظیفهاش نیست. وظیفه امام مسلمین ایجاد اُنس است. و یا بحث تفضل را که پیش میکشد، میگوید اگر ما بخواهیم انسانهایی خیلی متدین و عمیقا مذهبی باشیم، باید خیلی مهربان باشیم. بهعبارت دیگر اوج تقوای مذهبی یا مذهبیبودن، باید در اوج مهربانی ظاهر شود نه اوج خشونت. و یا راغب اصفهانی سخنی میگوید که چندصدسال بعد ژانژاکروسو عین آن را کپی میکند و همه هم میگویند بهبه، عجب حرف جالبی زده؛ درحالیکه راغب اصفهانی قرن پنجم هجری میگوید: عدالت، خلیفه محبت است؛ یعنی وقتی ما دستمان به محبت نمیرسد ناچاریم یقه عدالت را بگیریم. این خیلی حرف مهمیاست؛ یعنی اینکه ایدهآل یک نظام الهی و یک نظام خردمحور این است که مردم با هم مهربانی کنند. اوج تمدن عبارت است از جامعه دوستیمحور؛ درحالیکه خصومتمحور شده است و بعضی از علمای بزرگ، خشونت را نهادینه کردهاند.
شما این اصل را از سطح دوستی فردی، به نظام بینالملل تسری میدهید یا نه؟ اگر ساختارهای نظام بینالملل دوستانهتر شود افراد هم با همدیگر دوستتر خواهند شد؟
من به هر دو معتقد هستم؛ یعنی نمیگویم که ما حتما سعی کنیم از پایین برود به بالا؛ یا از بالا برود به پایین. من میگویم این دو باید با هم شروع شود و به هم برسد. من میگویم سازمان ملل باید نهادهای دوستیمحور درست کند؛ کشورها باید وزیر دوستی داشته باشند. مثلا ما وزیر دادگستری داریم. خب دادگستری عبارت است از نهادی که قرار است عدالت را بسط بدهد. خب یک وزیر دوستی هم داشته باشیم. چرا نه؟! این از بالاست ولی از پایین هم باید این کار انجام شود. اگر دستوری باشد، خیلی موفق نیست. اگر من و شما با هم به اصالت دوستی نرسیم، هر قدر هم که نهاد ایجاد شده باشد توفیق زیادی پیدا نمیکند؛ درواقع من با یک سیاست دوگانه موافق هستم؛ هم از بالا و هم از پایین. این سیاستگذاری و این تعمیم دوستی باید انجام بشود.
اما چگونه؟
خیلی راحت. ببینید! مثلا در ایران باستان چطور نهادی بهعنوان شادمانی درست کردند؟ با ابداع جشنواره؛ جشن مهرگان و نوروز درست کردند. نوروز چیست؟ مهمترین کاری که نوروز میکند چیست؟ دید و بازدید است. دوستی را با یک مراسم نهادینه کرده است. من در کالج اُبرلین که هستم، یک «روز دوستی» درست کردهام. الان سال هفتم است. یک سنت شده است. رفتم شورای شهر اُبرلین و گفتم آقا! 5دقیقه به ما وقت بدهید. بزرگترین صادرات آمریکا به جهان، آتش است. حالا اگر نمیتوانید جلوی این را بگیرید، لااقل دوستی را هم صادر کنید. بیایید ما یک روز جشن دوستی درست کنیم. گفتند باشد. قطعنامه را هم خواندند و گفتند بسیار خوب است و به ما سالنی دادند. با کمک دانشجوها و... انجمن دانشجویی دوستی پایهگذاری شد. همیشه و همهجا میتوانیم از این کارها بکنیم. این یک نهاد است؛ کاملا هم مردمیاست؛ یعنی از پایین به بالاست. اگر ما بتوانیم این نگاه جنگمحور و ساختن چهره خشن از دین را مهار و نقد کنیم و به دین دوستیمحور برسیم در بسط دوستی بسیار موفق میشویم. من عقیدهام این است که تشیع یعنی اسلام محبتمحور.
دوستی به لحاظ انضمامی، یکسری تکالیف و وظایفی دارد؛ به نظر شما مهمترین وظایف و تکالیف این دوستی چیست؟
در زبان عربی به دوست میگوییم «صدیق»؛ یعنی راستگو. اتفاقا راستگویی (حالا کاری به عربی نداریم) حقیقتا کلید دوستی است؛ چرا؟ برای اینکه راستگویی کلید اعتماد است. شما اگر راست بگویید ایجاد اعتماد میکنید. اعتماد، موتور محرکه دوستیاست. نکته دوم این است که به دوستی بهعنوان یک «حالا شد، شد، نشد، نشد» نگاه نکنید. اگر بدانید که انسانیت شما از طریق دوستیکردن اندازهگیری میشود، چطوری با دوستتان رابطه برقرار میکنید!؟ اگر من به شما بگویم که شما همانقدر انسان هستید که دوستی میکنید چطور؟ بنابراین هنر این نیست که بگویید من 2تا دوست بیشتر ندارم. این موضوع نهفقط در مورد فرد بلکه در مورد کشورها هم درست است. اگر کشوری گفت که من 2تا دوست در عالم دارم، من به او میگویم که یک جایی از کار شما گیر دارد؛ شما این وسط چیزی را از دست دادهاید! چرا شما فقط با 2تا دوست هستید؟ یا جامعهای که منزویاست هم همینطور. به نظرم این چیزهایی که من عرض میکنم در تمام سطوح جواب میدهد. اصالت دوستی بهعنوان معیار انسانیت و بهاشتراکگذاشتن مشترکات، خیلی مهم است. سیاس لوئیس ـ فیلسوف انگلیسی ـ حرف قشنگی دارد. میگوید فرق عشق و دوستی این است که عشق، انحصارطلب است اما دوستی اصلا انحصارطلب نیست. میگوید عاشق و معشوق، روبهروی هم مینشینند و 100درصد توجه همدیگر را طلب میکنند اما دوستان در کنار هم مینشینند و هرچه هم این حلقه گستردهتر باشد بیایراد است. آنها به یک افق نگاه میکنند و به یکدیگر میگویند: «تو هم دیدی؟». نگاههایشان را با هم تقسیم میکنند. آقای نادر ابراهیمی قطعه قشنگی در مقایسه دوستی و عشق دارد. میگوید عشق یک انقلاب است و دوستی یک اصلاح. دوستی خیلی مهم است. هانا آرنت هم روی این مسئله کار جدی داشته و رابطه دوستی و دمکراسی را باز کرده که اصلا دمکراسی، بدون دوستی جان نمیگیرد. دمکراسی واقعی سوار دوستیاست چون اگر دوستی نباشد آدمها گفتوگوی آزاد ندارند و نمیتوانند با هم خوب صحبت کنند. اگر شما نتوانید با هم خوب صحبت کنید، نمیتوانید دمکراسی ایجاد کنید. میگوید دوستی اصلا زیربنای دمکراسیاست که این موضوع خیلی نکته جالبیاست. واقعا هم اینطوریاست دیگر؛ یعنی فلاسفه غربی و شرقی فکر میکنم در این زمینه اتفاق نظر دارند. مشکلی که در جامعه ما هست این است که به جای اینکه دوستی را در جامعه تشویق کنیم، عشق را در جامعه تشویق میکنیم؛ درحالیکه عشق در حوزه عمومی خطرناک است. شاید شما این را جایی نشنیده باشید! فضای ظهور عشق، حوزه عمومی نیست چون انحصارطلب است. شما نمیتوانید چیزی را که انحصارطلب است بیاورید در حوزه عمومی. خیلی راحت دیکتاتوری ایجاد میکند. عشق، دیکتاتوری ایجاد میکند. دوستیاست که دمکراسی ایجاد میکند. ما ایرانیان به دلیل شاعرانگیای که داریم (به قول آقای داریوش شایگان که کتابی به نام «شاعرانگی ایرانیان» هم دارد و اخیرا چاپ شده) عشق را به حوزه عمومی یا حتی حوزه دولتی میآوریم. اینکه دیگر وحشتناک است! عشق در حوزه دولتی خیلی خسارتبار است. شما در یک رابطه عاشقانه در حوزه عمومی دائما منتظر هستید که تمام مردم فداکاری کنند؛ دائما فکر میکنید که همه باید متوجه شخص جنابعالی باشند؛ حالا هر کسی در هر ردهای را دارم عرض میکنم! از رئیس یک اداره گرفته تا هر سطحی. ذات عشق، انحصارطلبیاست. فکر میکنم ما اگر بتوانیم در جامعهمان خطفاصلی بین عاشقی و دوستداشتن در حوزه دولتی و عمومی بگذاریم، یکی از کارها و راههایی است که میتواند خیلی به اعتلای جامعه ما کمک کند.
در سؤال آخر میخواهم هم درباره تجربه زیستهتان بپرسم و هم از مطالعاتتان. شما سالها، هم در غرب زندگی کردهاید و هم در ایران. به نظر میرسد که در ایران، دوستی یک مقوله مهم است؛ مقولهای که به آن ارزش داده میشود. اگر بخواهیم به نسبت غرب مقایسه کنیم چه شباهتها و چه تفاوتهایی داریم؟ ما دوستی عاقلانهتر و منطقیتر و دوستی (حالا اگر بشود متر و معیاری گذاشت) درستتری داریم یا غربیها، دوستیهای درستتری دارند؟ هم از تجربه شخصیتان بگویید و هم از مطالعاتی که داشتهاید.
الان من اگر بخواهم از یک حس کلی صحبت کنم، باید بگویم در غرب، شما دوستی را خیلی منظم و در چارچوب یکسری قواعد نسبتا شناختهشده تعریف میکنید؛ از این رو اتفاقات غیرقابلپیشبینی رخ نمیدهد؛ بنابراین اصلا هیجاناتی به آن سان که ما در اینجا حس و تجربه میکنیم، نیست؛ همهچیز روی روال خودش است. دوستیها هم قواعدی دارد (بعضا نوشتهشده و بعضا نانوشته) که این قواعد هم رعایت میشود. در غرب نه ما از دوستمان انتظار فداکاریهای عظیم و نه او از ما چنین انتظاری دارد. یک روال ملایم و منظم است. اما در شرق، روابط ما نوسان (نوسانهای تند) دارد؛ یکدفعه خیلی عمیق میشود و یکدفعه خیلی رقیق! این حالت نوسانی البته تئاتریاست و برای یک تئاتر، خوب و هیجانانگیز است. ممکن است شما ناگهان با کسی خیلی دوست شوید (عمیق) و ناگهان هم ببرید. درواقع یک جور رمانتیسم شرقی در مبحث دوستی ما دخالت کرده که به یک معنا هم جذابتر است چون غیرقابلپیشبینیاست؛ در حالی که حوصله آدم از چیزهای قابلپیشبینی سر میرود. ولی دوستیهای غربی امنتر است و امنیت بیشتری دارد چون شیب ملایم و همواری دارد. اینجا دوستی نوسان دارد؛ میرود بالا، میآید پایین و پرهیجان است. این به خاطر احساساتیبودن است و بخشی هم به خاطر اینکه مرز بین عشق و دوستی خیلی روشن نیست. آقای ویلیام چیتیک در یکی از مقالههایی که نوشته اشاره میکند و میگوید که در شرق ما نمیتوانیم یک خط بکشیم که این عشق است و این دوستیاست. اینها اینقدر با همدیگر قاطی شدهاند! حوزه عشق و دوستی خیلی با همدیگر مخلوط هستند؛ مثل بقیه چیزها. ما مخلوطهای خاصی هستیم و به همین دلیل جامعهشناسان میگویند که فرهنگ ایرانی spontaneous است. spontaneous یعنی یک جور خودانگیختگی غیرقابلپیشبینی! بداههای در فرهنگ شرقی هست که در فرهنگ غربی نیست. آنجا آدمها نوعا قابلپیشبینی هستند. این هم نمیتوانم بگویم که خوب است یا بد؛ مخلوط است. عین حقیقت خودش مخلوط ولی هیجانانگیزتر است. من وقتی به ایران میآیم (حالا تجربه شخصی خودم) در اینجا یک لحظه چُرتم نمیبرد. از صبح که بیرون میآیم زندگی پر از داستان است تا آخر شب. در غرب زندگی، داستانهای زیادی ندارد؛ مثلا 2تا داستان در روز. چگالی داستان در زندگی غربی خیلی کم است. چگالی داستان در اینجا خیلی زیاد است و به همین دلیل مرحوم کیارستمی گفت که شما لازم نیست برای فیلم سناریو بنویسید؛ دوربینتان را روی ماشینی، نصب و پارکش کنید. تا عصر 5تا فیلم خوب و عالی سینمایی خواهید داشت. چرا؟! برای اینکه چگالی حوادث و چگالی احساسات خیلی بالاست. آنهایی که هر دو جا زندگی میکنند، میگویند آن فضا برای امنیت شغلی و برای کارکردن خیلی بهتر است ولی برای دوستیورزیدن و زندگی عاطفی، ایران خیلی بهتر است. این دقیقا درست است.
شما تصدیق میکنید؟
کاملا. در زندگی عاطفی، ایران خیلی بهتر است؛ خیلی جذابتر است. آنجا من بعد از ساعات کاری که به خانه میروم همهچیز تمام میشود؛ یعنی هیچ چیز جالب و جذابی باقی نمیماند. اینجا بعد از ساعات کار، تازه زندگی شروع میشود. آنقدر که تنوع و چیزهای جالب هست. حالا آیا این نگاه من به این معناست که به همین وضعیتی که داریم ادامه بدهیم یا نه!؟ من فکر میکنم میشود کارهایی کرد که ضمن حفظ جذابیت زندگی عاطفی، زندگی حرفهایمان را هم یک خرده روی یک مدار قابلپیشبینی ببریم که حس امنیت بیشتری به بار بیاورد.
دوستی؛ از فرد تا نظام بینالملل
مدعای کتاب «دوستی به مثابه جهانبینی» پارادایم اخلاقی و فلسفی متعالیای است که در عین قبول ضرورت دین اخلاقی، به سراغ خود نظامهای اخلاقی میرود و به جای اینکه دوستی را تابع اخلاق بداند، اخلاق را تابع دوستی میخواهد. مؤلف سعی دارد با طرح پرسشهایی همچون «آیا دوستی فضیلتی اخلاقیاست که در ساحتهای مختلف زندگی در حال توسعه و افزایش است یا برعکس در فتور و کاهش؟» به بررسی چالشهای فراروی دوستی بپردازد. به اعتقاد وی یکی از دلایل بیتوجهی جهان اسلام به فلسفه دوستی در دو قرن گذشته، مقابله مسلمانان با پدیده استعمار بوده که به طور طبیعی به گسترش ادبیات مبارزه، ستیزهجویی و رفع ظلم یا به طور اعم، عدالت ترمیمی یا جبرانی انجامیده است. کتاب حاضر دارای 4بخش به نامهای «دوستی در ساحت زندگی معنوی جهان»، «دوستی در روابط بین فرهنگها، ملل و تمدنها»، «دوستی در متون پیشین» و «تاریخ سیر اندیشه دوستی در تمدن اسلامی» است و در ۴۴۲صفحه به زیور طبع، آراسته و از ابتدای سال میلادی به علاقهمندان صلح و دوستی عرضه شده است. از نویسندگان و مترجمان این کتاب میتوان به حسین نصر، ویلیام چیتیک، اقبال رضا، کاوه بهبهانی و... اشاره کرد.