قصههای کهن
سلیمان دارایی
1
سلیمان گفت: «بر خلیفه انکار کردم. میدانستم که سخن میشنود و از این باک نداشتم، لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم مرا ببینند و درشتی آن انکار به نظر خلق در دل من شیرین بیاید و اخلاص از من برود.»
2
دوستی داشت که «سلیمان» به وقت احتیاج هر چیزی از وی میخواست. یک بار چیزی خواست. آن دوست گفت: «چقدر خواهی؟»
حلاوت دوستی از دل سلیمان برفت.
تذکره.. الاولیا