قصههای کهن

سلیمان گفت: «بر خلیفه انکار کردم. میدانستم که سخن میشنود و از این باک نداشتم، لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم مرا ببینند و درشتی آن انکار بهنظر خلق در دل من شیرین بیاید و اخلاص از من برود.»
دوستی داشت که «سلیمان» به وقت احتیاج هر چیزی از وی میخواست. یکبار چیزی خواست. آن دوست گفت: «چقدر خواهی؟»
حلاوت دوستی از دل سلیمان برفت.
تذکرهالاولیاء