• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
سه شنبه 31 اردیبهشت 1398
کد مطلب : 56551
+
-

4حکایت از داود طایی

قصه‌های کهن
4حکایت از داود طایی


1
شخصی گفت به حجره داود رفتم. او را دیدم پاره نانی خشک در دست داشت و می‌گریست. گفتم: «داود، تو را چه بوده است؟»
گفت: «می‌خواهم این پاره نان بخورم و نمی‌دانم که حلال است یا حرام!»

2
کسی نزد داود رفت. سبویی آب در آفتاب نهاده دید. گفت: «چرا در سایه ننهی؟»
گفت: «چون آنجا بنهادم، سایه بود. حال، از خدا شرم دارم که از بهر نفس، آب را از آفتاب برگیرم و در سایه نهم!»

3
کسی پیش او رفت و گفت: «سقف خانه‌ات شکسته است؛ خواهد افتاد.»
گفت: «20 سال است که این سقف را ندیده‌ام!»

4
داود وصیت کرده بود که «مرا در پس دیواری دفن کنید تا کسی از پیش‌روی من نگذرد.»
چنان کردند و امروز همچنان است.

تذکرهًْ‌الاولیا، عطار نیشابوری

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :