قصههای کهن
4حکایت از داود طایی
1
شخصی گفت به حجره داود رفتم. او را دیدم پاره نانی خشک در دست داشت و میگریست. گفتم: «داود، تو را چه بوده است؟»
گفت: «میخواهم این پاره نان بخورم و نمیدانم که حلال است یا حرام!»
2
کسی نزد داود رفت. سبویی آب در آفتاب نهاده دید. گفت: «چرا در سایه ننهی؟»
گفت: «چون آنجا بنهادم، سایه بود. حال، از خدا شرم دارم که از بهر نفس، آب را از آفتاب برگیرم و در سایه نهم!»
3
کسی پیش او رفت و گفت: «سقف خانهات شکسته است؛ خواهد افتاد.»
گفت: «20 سال است که این سقف را ندیدهام!»
4
داود وصیت کرده بود که «مرا در پس دیواری دفن کنید تا کسی از پیشروی من نگذرد.»
چنان کردند و امروز همچنان است.
تذکرهًْالاولیا، عطار نیشابوری