• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
چهار شنبه 30 آذر 1401
کد مطلب : 180714
+
-

4حکایت از داوود طایی

قصه‌های کهن
4حکایت از داوود طایی

1 شخصی گفت: به حجره داوود رفتم. او را دیدم پاره نانی خشک در دست داشت و می‌گریست. گفتم: «داوود، تو را چه بوده است؟»
گفت: «می‌خواهم این پاره نان بخورم و نمی‌دانم که حلال است یا حرام!»
  کسی نزد داوود رفت. سبویی آب در آفتاب نهاده دید. گفت: «چرا در سایه ننهی؟»
گفت: «چون آنجا بنهادم، سایه بود. حال، از خدا شرم دارم که از بهر نفس، آب را از آفتاب برگیرم و در سایه نهم!»
2 کسی پیش او رفت و گفت: «سقف خانه‌ات شکسته است؛ خواهد افتاد.»
گفت: «20سال است که این سقف را ندیده‌ام!»
3 داوود وصیت کرده بود که «مرا در پس دیواری دفن کنید تا کسی از پیش‌روی من نگذرد.»
چنان کردند و امروز همچنان است.

(تذکره‌‌الاولیا، عطار نیشابوری)

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :