یاحقی حرف نداشت
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
منتظر نشستهایم تا صندلیهای اتوبوس پر شود و راه بیفتیم. راننده تو رکاب دوم درِ جلو نشسته است. سیگار میکشد. باد از سمت راننده بخشی از دود را از یک لنگه در بیرون میدهد و تتمه دود میآید تو. بوی توتون «بَهمن» است. پاکت کنار راننده «کنت» است. نخهای بهمن را چپانده تو پاکت کنت. یکی از میانههای اتوبوس صدایش را میاندازد تو گلویش: «آقا راه نمیافتی؛ پر شد دیگه. بقیهرو ایستگاه بعدی بار بزن.»
راننده سیگار را نصفه خاموش میکند: «مگه اثاثه بار بزنم عشقی؟»
طرف جواب نمیدهد. ما پشت راننده نشستهایم؛ من و کناریام که هفده، هجدهسالهای است با دمپایی لاانگشتی. ناخن هردو شست پایش چرک و کبره بسته است. تیشرتی شبیه عرقگیر و شلوار کتان رنگ و رو رفته پوشیده. با موبایلش ور میرود؛ ور نمیرود، بازی میکند. هر بار میبازد، نفسش را محکم پوف میکند تو هوا. بوی دهان ناشتا جا خوش کرده تو شامهام. رو برمیگردانم که از بو خلاص شوم، بیفایده است. لاکردار تندتند میبازد. از روی صندلی بلند میشوم. میانسال باریکاندامی که بالای سرم ایستاده معطل نمیکند. مینشیند جایم. راننده اتوبوس را نگه میدارد. عدهای پیاده میشوند. چند نفر سوار میشوند. پیرمردی که کیف بزرگِ چرمی دستش است و کت و شلوار سرمهای اتوکشیدهای پوشیده از پایین رکاب با صدای بلند میگوید: «یاحقی میره؟» راننده سر تکان میدهد که یعنی آره همانجا میرود. سوار میشود. تنهام را کنار میدهم تا رد شود. نوجوان بلند میشود. سرش تو موبایل است. پیرمرد میگوید: «بنشین. هنوز اونقدرها داغون نشدم.» نوجوان جواب نمیدهد. پیرمرد مینشیند. کیف گندهاش را میگذارد روی زانوهایش: «همهچیز را عوض میکنند. یاحقیرا نوشتن بیهقی. نمیدانم خوششان میاد مردم را اذیت کنند.» میانسال باریکاندامی که جای من نشسته سر تکان میدهد که یعنی آره، حق با شماست. پیرمرد از تک و تا میافتد: «چه ایرادی داشت یاحقی که عوض شد؟ ها؟ خیلی هم آدم خوبی بود. حرف نداشت.» نوجوان میگوید: «آقا سر چهارراه نگه میداری؟»
راننده جواب میدهد: «نه!»
پیرمرد: «یاحقی حرف نداشت.»
میگویم: «یاحقی ربطی به بیهقی نداره.»
ـ مگه میشه؟ یاحقی یاحقی بود دیگه. حرف نداشت.
ـ حالا شده بیهقی، ابوالفضل بیهقی.
ـ چیکارهحسن هست؟
ـ الان دیگه نیست. هزار سال پیش نویسنده بود... تاریخ بیهقی به گوشتان خورده؟
ـ پس یاحقی فرق داره با بیهقی؟
میانسالی که جایم نشسته، میگوید: «یاحقی ساز میزد. این آقا بیهقی رو درست میگه... تذکرهاولیا رو نوشته...»
میگویم: «اون مال عطاره، تذکرهالاولیارو میگم.»
پیرمرد: «پس بیهقی با پرویز فرق داره؟ نمیدونستم. یاحقی رفیقم بود. حرف نداشت. لوطی بود. نمیدونی چیجور میزد. ویولن میزد. ماه میزد.»
میانسال: «حاجی خوب موندی. یاحقی اگه الان بود، بالای هشتاد سالش بود.»
نوجوان با انگشت سبابه دست راستش را محکم میکوبد روی صفحه موبایلش. نفسش را پوف میکند تو هوا...