دختری در خانهای کهنه
محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامهنگار
هنوز که هنوز است، نمیدانم آن دختر که بود و من کجا هستم. تمام محل را بههم ریخته بود. تا وقتی بود، که البته زیاد هم طول نکشید، حرف اصلی پسرها در صحبتهایشان همین دختر بود. یکی از وقار و سنگینیاش میگفت، یکی از زیباییاش حرف میزد، یکی از لباسهای شیک و گرانقیمتش سخن بهمیان میآورد، یکی به طرز راهرفتنش اشاره میکرد و... اما چیزی که عجیب بود، حضور یکباره او در محلهمان بود. در محله ما خانهای قدیمی هست که دیوارهایش کاهگلی است و هر آن ممکن است روی سر آدم خراب شود. بارها به شهرداری هم شکایت کردهایم که این بدمصب روزی ویران میشود و روی سر عابران میریزد اما مسئولان زیر بار نمیروند و میگویند این ملک صاحب خصوصی دارد و ما با او مکاتبه کرده و اخطار دادهایم که بیاید تکلیف خانه را روشن کند.
یک روز در مدرسه بودیم که محسن بهدو و با هیجان نزد ما آمد و گفت: «این دختر کیه تو اون خونه درب و داغون زندگی میکنه؟» هیچکدام از این موضوع خبر نداشتیم. محسن چنان از دختر تعریف کرد که همه گفتیم هرطور شده باید امروز او را ببینیم.
مدرسه که تمام شد، همه راهی کوچهای شدیم که آن خانه خراب در آن قرار داشت. نزدیک یک ساعت منتظر ماندیم که البته خیلی از بچهها رفتند خانههایشان اما من دوست داشتم این دختر زیبا و جذاب را ببینم.
بالاخره آمد. اصلا باور نمیکردم چنین دختری در محله ما زندگی کند اما آمده بود و زندگی هم میکرد. دختر در میان دهانهای باز ما بچهها از مقابلمان رد شد و رفت داخل خانه. میخواستم فریاد بکشم «نرو دختر خطرناکه.» اما او رفت و در را هم پشت سرش بست.
شب که شد، صدای آواز غمگینی در محل پیچید. نخستینبار بود که چنین آوازی میشنیدیم. خیلی لازم نبود جستوجو کنیم تا منشأ آواز را پیدا کنیم. صدا از همان خانه قدیمی میآمد. بعد از نیمساعت آواز قطع شد و همه با این پرسش ماندند که در این خانه چه خبر است. فردای آنروز شنیدم که حتی یکی از اهالی رفته بود و در را زده بود اما جوابی نشنیده بود. با اینحال، آمدن پلیس قضیه را متفاوت کرد. به محض به صدادرآمدن زنگ خانه قدیمی، دختر بیرون آمده بود و از اینکه آواز خوانده، عذرخواهی کرده بود و پلیسها هم رفته بودند. فردای آنروز بود که دختر، نقل محافل شده بود و همه، خصوصا ما جوانها، از او حرف میزدیم.
چند روزی به همین منوال گذشت و دختر روزبهروز زیباتر میشد. گرچه بهنظر تمامی اهالی محله، شبها دیگر صدای آواز نمیآمد اما من آن صدا را میشنیدم. عجیب بود که هیچکس آن آواز زیبا را نمیشنید. یک شب که همه به حال خود بودند، به محض برخاستن صدای آواز رفتم سراغ خانه قدیمی و زنگ در را زدم. دختر با لبخندی آمد و مرا دعوت کرد به داخل بروم. پا که به درون خانه گذاشتم، دیگر خبری از آن خانه کهنه و داغان نبود؛ قصری میدیدم که تا آنروز حتی در عکسها و فیلمها هم ندیده بودم. دختر پرسید که آیا من آواز او را میشنوم که جوابم مثبت بود. از من خواست با او بروم. من هم رفتم. دلم میخواست با او باشم. از قصر وارد جاده و از آنجا راهی دوردستها شدیم. در میانه راه بودیم که به اطراف نگاه کردم و دیدم در راه مدرسه هستم. صبح بود و وقت رفتن به مدرسه. نفهمیدم چه اتفاقی افتاد، فقط از آنروز بهبعد کسی دختر را ندید. من کجا بودم؟