مرد نگهبان گفت: «این مرد دارد التماس میکند، پدر.»
«این یقه که واقعی نیست، میفهمی؟ من دارم به یک مهمانی لعنتی میروم.» مرد محتضر که پیش پای ما روی زمین افتاده بود، باز ناله کرد. ساعتها پیش، رانندهای با او تصادف کرده و در رفته بود. «دعای آمرزش، پدر. فکر نمیکنم دیگر بتواند کلمات دعای پیش از مرگ را تکرار کند.» من که احساس بلاهت میکردم زانو زدم و برای او صلیب کشیدم.
اچ.و.موس
DEATH IN THE CITY
“He’s begging, Father”, the patrolman said.
“It’s a fake collar, understand? I’m on my way to a goddam party”.
Another moan the man dying at our feet. He’d been struck by a driver long gone.
“Absolution, Father. I doubt he has time to read your credentials”.
Kneeling and feeling foolish, I signed the cross.
H.W.Moss
داستانهای 55 کلمهای، استیو ماس، ترجمه: گیتا گرگانی
مرگ در شهر
در همینه زمینه :