علیالله سلیمی| نویسنده و روزنامهنگار
تهران موتورسوار کم ندارد اما اینکه یک نفر کارش روزنامهنگاری و نویسندگی باشد و با موتورسیکلت خود شهر را زیرپا بگذارد، شاید برای عدهای تازگی داشته باشد. این را همان موقعی فهمیدم که برخی از دوستان و همکاران وقتی میدیدند با موتورسیکلت سر کار میآیم و حتی به جلسات نقد و بررسی کتاب هم با موتورسیکلت خودم میروم از من میپرسیدند.
پاسخ من اغلب کوتاه بود: «با موتورسیکلت راحتترم». اما این پاسخ کوتاه خیلیها را قانع نمیکرد. گاهی مجبور میشدم بیشتر توضیح بدهم؛ «وقتم در راهبندانها و ترافیک تلف نمیشود و تازه، مشکل جای پارک هم ندارم». این جمله تکمیلی و آخری، داغ دل خیلیها را تازه میکرد. ناخواسته برتری خودم را وقتی با موتورسیکلت در شهر تردد داشتم به رخ آنها کشیده بودم. مشکل جای پارک در خیابانهای تهران، موضوعی نبود که کسی بتواند بهراحتی انکارش کند. دوستان و همکاران به مرور با این موضوع کنار آمدند که من با موتورسیکلت راحتترم و این انتخاب من است و اغلب آنها هم به این انتخابم احترام گذاشتند، اما افراد دیگری هم بودند که وقتی مرا با موتورسیکلت میدیدند، علامت سؤال را میشد در قیافهشان دید؛ ازجمله شرکتکنندگان در جلسات نقد کتاب که وقتی میدیدند منتقد جلسه با موتورسیکلت به محل برگزاری جلسه میآید. آنها که کمتر اهل تعارف و رودربایستی بودند میپرسیدند: «ببخشید، شما همیشه با موتورسیکلت رفتوآمد میکنید؟» همان پاسخهای قبلی را یکبار دیگر برای این گروه از شرکتکنندگان جلسات نقد ادبی هم تکرار میکردم و بعضیها باآنکه بهنظر میرسید چندان قانع نشدهاند، اما برای دلخوشی من هم که شده میگفتند کار خوبی میکنی و ما هم اگر برایمان مقدور باشد این کار را میکنیم.
این قصه در کلاسهای داستاننویسی هم بهنوعی تکرار میشد؛ کلاسهایی که از مدتها قبل داشتم و در آن اصول داستاننویسی را به شاگردان مبتدی و پیشرفته آموزش میدادم. شاگردانم وقتی میدیدند با موتورسیکلت سر کلاسها میآیم، چیزی نمیگفتند، اما گاهی که قرار میشد از سر کلاس با شاگردانم به یک برنامه رسمی، مثل مراسم اختتامیه انتخاب کتاب سال برویم، شاگردانم تعارف میکردند که موتورسیکلت را همانجا قفل کنم و با خودروی آنها برویم که من اغلب راضی نمیشدم و با همان موتورسیکلت خودم را به جلوی تالار وحدت میرساندم. اعتراف میکنم گاهی برای خودم هم چندان خوشایند نبود که موتورسیکلت نسبتا قراضهام را در کنار خودروهای اغلب شاسیبلند شاگردانم پارک کنم! اما این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم و بقیه هم بهنوعی پذیرفته بودند.
بهیادماندنیترین خاطرهام زمانی اتفاق افتاد که یکی از کتابهایم در جشنوارهای برگزیده شد و من هم مثل همیشه با موتورسیکلت به محل مراسم اختتامیه رفتم. دوستان و شاگردانم هم از سر لطف با ماشینهای خود آمده بودند. موقع بازگشت، کلی کادو و دستهگل داشتم که با موتورسیکلت نمیشد همه را به خانه برد. یکی از دوستانم لطف کرد آنها را تحویل گرفت و با ماشین خودش تا خانه، من و موتورسیکلتم را همراهی کرد!
چهار شنبه 21 فروردین 1398
کد مطلب :
51871
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/Qx4Y
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved