آن نوروز و آن بهار یادتان هست چشمان مستبدش بیدلیل فرمان میداد
فریدون صدیقی/استاد روزنامهنگاری
خودش بود مثل همیشههای بهار، همیشههای درخت، شکوفه و سیب مثل وقتی که شما ناگهان گلستان میشوید، لبریز از شوق و دلتپش و غزلخوان میشوید. خودش بود بعد از جداییها باز آمده بود تا من شرمنده، تا من سربهزیر، تا من نادم او را در بگیرم و بگویم؛ حق با تو بود من زود قضاوت کردم.
و ما دوباره بهار شدیم، دوباره قدم زدیم در خاطرات و خطرات سالهای رفته و گفتیم برای نوروزشدن و بهارشدن یک برگ، یک قطره، یک ماهی، یک آینه با حضور شما کافی است.
نباید اتفاقی بوده باشد که دوباره یکدیگر را یافتیم. باید هردو دور از هم و جدا از هم نقشه این راه نرفته را کشیده باشیم. تا در روزگار خطخطی دوباره سلام کنیم به زندگی به عطفهای تاریخی و نازنین خاطرات. مثل روزی که آن نگاه مسحور، کار خودش را کرد، چشمانی مستبد که دلیل نیاورد و فقط فرمان داد و شما همه محو بودید و گوش اگر میشنید صدای قناری بود که از پروازی دور به شما رسیده بود. یادتان هست پس از آن دیدار بود که متوجه شدید برای زندگی کردن فقط نان و پنیر، پاهای توانا و هوش بسیار کافی نیست تا زندگی مثل زندگی باشد باید به بلوغ رسید به عاشقی، به دلبندی رسید بهخود فراموشی رسید یعنی به دربرگرفتن کسی که با او دوباره متولد میشوید آنگونه که دوست میدارید.
خودش بود مثل همیشههای درخت و شکوفه و سیب از دور که پیدایش شد فهمیدم مقصر منم، گناهکار منم، بیوفا منم پس پاپیش گذاشتم و او حالا، حال ما بهار است، گریه کردن از شوق برای پشت سرگذاشتن زمستان است، ما زمستان را بخشیدیم چون به روز نو رسیدهایم.
هیج خوفی برنمیانگیزد
بمب و باروت
تلاشی عبث است
جنگ و کشتار
تا آن زمان که چشمانم جامهپوش نگاه مخملی تو باشد
آن هزارسال پیش هم رگبار ته زمستان، باران لب بهار، جوانه زدن بید، غلت زدن ماهی در تنگ بلور، حضور آینه و شمعدان ما را که نوجوان بودیم مهیای فصلی میکرد که ما را و خودش را به بیداری و هشیاری دعوت میکرد. یعنی ما همه هنرمند میشدیم؛ تخممرغ رنگ میکردیم، سبزه گره میزدیم، قالی لب حوض تنشوی میکردیم و همین میشد که طبیعت از سکوت به صدا میرسید، قندیل میشکست، پرنده ترانه میشد و جهان سبز. حتی پنجرهها که آبی میشدند در خیال ما سبز بود، بوی شکوفه و شمعدانی سکرآور بود و شیرینی نخودی و کشمشی سنندج، نانبرنجی کرمانشاه و آجیل تبریز لذت بیمثال داشتند اصلا روزگار نه به اجبار که به اختیار شوق و ذوق ما بود ما بودیم که مهر و مودت را تعریف میکردیم ما بودیم که روزگار را بهار میکردیم.
همین بود که مهربانی، احترام و عاشقی ابتدا در خانه شکل میگرفت و درون مییافت و سپس در کوچه و در خیابان پرسه میزد، پدر از پیش میرفت و مادر و ما پشت سر کوچهنورد میشدیم تا برسیم به خانه عمو صالح، عیدی ما پنج ریالی نقره بود، از آنهایی که سوراخ میشد تا آویز لباس و کلاه دختردایی و دخترهمسایه شود که میدویدند. ما به بهار سلامی دوباره میکردیم.
عشق تو
اسبی رها شده است
بر این دشت پرسبزه
و مرا میبرد به بیمرزترین جای جهان
حالا و اکنون ما در آستانه آینده هستیم ناچاریم گذشته و اکنون را جا بگذاریم و چون زیبایی کیفیت طبیعت میشود. پس ناچاریم ما هم زیبا شویم، بهار شویم حتی بدون هفتسین وگرنه زندگی ما را جا میگذارد اما ما که هستیم و میخواهیم باشیم باید جلوه و جمالی از بهار و نوروز باشیم چون ما فقط با خودمان زندگی نمیکنیم ما با همه هستیم.
پس به احترام همه آنهایی که با آنان هستیم باید زندگی را باور کنیم، خودمان را هم که گوهر زندگی هستیم ما باید با دار و درخت، پرنده و گربه هم در تفاهم باشیم با دیگران که جای خود دارد. خردمندی میگوید نخستین قدم فراموش کردن کدورتهاست یعنی کمی بخشش، حتی خودبخشی، خود را بخشیدن بهخاطر آنکه احتمالا نتوانستهایم آنی باشیم که میخواستیم و این یعنی نبرد بیامان برای معنی بخشیدن به زندگی خودمان و دیگران باید و میباید ادامه یابد چون بهار بهار است و این یعنی ما باید همیشه در حال دفاع از خود باشیم چون همیشه در خطریم و بزرگترین خطر، نبخشیدن خطاهای خود و دیگران است.
خواهش میکنم غفلت خود را و روزگار را ببخشید. بگذارید بهار جوانه زند، طلوع کند. بگذارید زندگی دوباره زندگی کند. آقایان و خانمهای شکوفه و سیب! خانمها و آقایان محترمتر از چهار فصل لطفا دستی به سر و روی بهار بکشید که بهار خود شمایید این را گنجشک پشت پنجره هم خبر دارد که رودرروی شما جیکوجیک میکند.
بی خیال و ساده و لجباز
سرکش و مغرور
به گرگ بیعاطفهای میمانی
چرا اینگونه میخواهمت