ابراهیم افشار
روزنامهنگار
دیگر واژه «سخت و زیانآور» برای قلبم زیانآور و برای روحم قیآور است. آدمی که 40سال در مطبوعات کارکند و بلد نباشد به اداره بیمه ثابت کند که حرفهاش سخت و زیانآور بوده همان بهتر که گوشه تحریریهها جان به جانآفرین تسلیم کند و بگوید بعد از مرگم لابد سختیهای دستیافتن به امکانات شغل سخت و زیانآور تمام میشود دیگر. من 40سال در روزنامهها کار کردهام و 40سال باید بدوم برای اثبات سوابق سخت و زیانآوری زندگی روزنامهنگاریام. 40سال پا از تحریریهها بیرون نگذاشتهام. نه پیچ بستن بلدم و نه حتی رانندگی. اما چگونه باید ثابت کنم که روزنامهنگارم؟ بعد از سالها دوندگی، باید تا دیوانعدالت اداری بروم؟ عدالت؟ عدالت فقط در قبرستان است و بهترین روزنامهنگار، روزنامهنگار مرده است.
البته شغل روزنامهنگاری قدیمها میتوانست حرفهای سخت و زیانآور تلقی شود. در زمانه اکنون کجایش سخت و زیانآور است و چه توفیری با بقال و چقال و دیگر رعیتهای مملکتی دارد؟ وقتی زندگی حرفهای مخبرین با پشتمیزنشینی و کپیپیست و سرگرمشدن با دوخت و دوزهای خبری پر میشود و در برنامههایشان چیزی مثل احتمال رفتن روی میدان مین و استرسهای ویرانکننده قدیم وجود ندارد، طبیعی است که خبرنگاری هم چیزی مثل آبمیوهفروشی و گرمابهداری و الخ باشد؛نه کم نه زیاد.
روزنامهنگاری وقتی کار شاق و سختی تلقی میشد که کاری تمامتولیدی و میدانی و جنگجویانه بود. شبها خواب نداشتی از فرط این استرس که خدایا اگر این مطلبم فردا چاپ شود با کدام غول طرفم؟ کی میآید دست بسته ببردم؟ با هوچیها و گردنکلفتها و بزنبهادرهای کدام رئیس طرفم؟ خدایا خوانندههای بیبخشش چه برخوردی با موضعگیری و روایت من خواهند داشت؟ روزهایی که 5تا آدم غولتشن بر اثر شکایت یک ستاره فوتبال وارد تحریریه شدند تا مرا خرکش ببرند، هنوز یادآوریاش مرا دچار شیههپراکنی میکند. امروز اما دیگر روزنامهنگاری کوچکترین شباهتی به جنگجویی ندارد. روزنامهها پوست عوض کردهاند و پروژه کارمندسازی از ژورنالیستهای جوان با موفقیت پیش رفته است. نهایتش اینکه طرف تبدیل به میلیشیای خستهجان احزاب سیاسی و حافظ منافع حوزههای خبریاش شده است یا نهایتش دیگر در قالب یک روابطعمومیچی مقتصد؛ کارمند حقیری که شبها با یک بوسه میمیرد و صبحها با یک اردنگی بیدار میشود تا در تحریریهها با «نشستهنویسی» زندگی کند؛ زندگی کند تا نمیرد. نمیرد تا زندگی کند.
در آن سالها، گزارشگران میدانی، طبیعی بود که زودتر از کارافتاده و پیر شوند؛ آن وقتها که ناگهان برای سر درآوردن از حرفههای پست اجتماعی و نوشتن «گزارش- قصه» باید در قالب سوژه درمیآمدی؛ وقتی در خیابانهای شلوغ، کنار کرکره مغازهای، دستمالی برای گدایی باز میکردی تا از حال و احوال گدایان شهر باخبر شوی. یا با اناری و قناری جماعت نونخشکیها از تجریش تا اسلامشهر را پیاده گز میکردی. اینها چندان سختی نداشت. سختی وقتی بود که میخواستی در قالب کفزنها یا دوجنسیهای پارک دانشجو تبدیل به سوژه شوی و گزارش میدانی مخفی تهیه کنی. خدا ببرد نیاورد. خدا بیاورد نبرد.
امروز اما من هیچ مشابهتی بین نسلهای اول و دوم روزنامهنگاران ایرانی (از مقطع صوراسرافیل تا روزنامهنگاران دهههای 60 و 70) با نسلهای اخیر و امروز نمیبینم. الان روزنامهسازها تمام مخبرینشان را تبدیل به کارمند روزمره کردهاند. دایره واژگان روزنامهنگار کم است و هیچ کار خلاقه و جانسوزی در گزارشنویسیاش به چشم نمیخورد. انگار که ورقه تولد یا وفات کودکی در سازمان سجلاحوال را نوشته باشد. خردهفرهنگهای خبرنگاران فضای مجازی نیز در این درهم برهمنویسیها مزید بر علت شده است. اکنون هر ایرانی در جایگاه یک خبرنگار بالفطره نشسته است. ادبیات فارسی هم که در تولیدات سریدوزیشده آنها به اضمحلال خود نزدیک میشود. الان آرمانکهایی مثل اشتغال مخبرین در جایگاه روابط عمومیچیها و سرباز صفرِ احزاب بودن روی بورس است. بشتابید تا تمام نشده. یک موضوع مهم و حیاتی دیگر اینکه اکنون رابطه خواننده با نویسنده که روزگاری ریسمان اصلی این حرفه محسوب میشد کاملا شکرآب و منقطع است. نوشتههای بدونخواننده در زبالهدانها فراوان است و هیچ کارتنخوابی رغبت نمیکند آنها را از پیادهروهای مقابل روزنامهها جمع کند.
80سال دوندگی
در همینه زمینه :