
مغاکی به نام پلاسکو

محسن آزموده:
یک سال از فروریختن ساختمان پلاسکو در سیام دیماه سال1395 میگذرد؛ فاجعهای که در کنار شهادت جانسوز و تاثربرانگیز تعداد قابلتوجهی از آتشنشانان فداکار و خدوم، زخمی چرکین و آزارنده بر پیکر پارهپاره و فرتوت تهران افزود؛ مغاکی دردناک که تا یکهفته و بلکه بیشتر، دودی سیاه و سپید از آن سر بر آسمان برداشته بود؛ گویی دهان مجروح این تن خسته و بیمار گشوده شده بود و دود پلید و کثیف، آتشفشان پنهان و نهفته زیر خانهها و خیابانهای شهر را آشکار میساخت.
پلاسکو سوخت و دود شد و به هوا رفت و امروز پس از یک سال، جای خالی آن همچون مغاکی تاریک و سیاه در قلب تهران، در خیابان جمهوری، چهارراه استانبول خودنمایی میکند؛ حفرهای که انتهایش ناپیدا و موهوم است؛ همچون سرنوشت همه ما شهروندانی که با ترس و هراس و اضطراب و دلهره و نامطمئن زندگی میکنیم؛ از اینکه شبانگاهان که سر بر بالین میگذاریم، آیا صبحی دیگر را خواهیم دید یا زیر آوارهای زلزلهای که نمیدانیم کی و کجا بر سرمان فرود میآید، مدفون خواهیم شد! و تازه این اول ماجراست، چون همه ما سناریوهای وحشتناکی از فردا و پسفردای زلزله تهران در سرمان داریم؛ مثلا هجوم موشهای خیابانی که هماکنون نمایندگانشان را کنار جویها و فاضلابها میبینیم و میدانیم که این تازه دمخروس است و شهر موشها سالهاست که زیر پاهای ما همچون متروپولیسی مخوف و هزارتو بنا شده است؛ در انتظار زلزالی تا طاعون، سراسر زندگی همگان را فراگیرد!
آنچه آمد، بدون شک توصیف دهشتناکی است و به کار هنرمندان پوچانگار میآید تا وضعیت آخرالزمانی(آپوکالیپتیک) این ویرانشهر (دیستوپیا) رو به زوال را به تصویر بکشند. تهران اما برای ما ساکنانش، نه فقط مایی که در آن به دنیا آمدهایم و در پسکوچههای دههشصتی آن کودکی و نوجوانی کردهایم و حالا در میانه میانسالگی به سر میبریم بلکه برای همه ایرانیان این روزگار جایی بارها فراتر و بیشتر از یک غده سرطانی و یک کالبد رنجور و خسته و رو به احتضار است. تهران برای ما ایرانیان، حتی فراتر از یک جا و مکان، نمایانگر یک دوره و زمانه و یک تاریخ است؛ تاریخ تجدد ایرانی با همه فراز و نشیبهایش و با همه کژیها و کاستیهایش؛ شهری که ایران با آن و در آن به گردونه تجدد پای گذاشت و از دارالسلطنهای محصور میان باروها و برجها، به شهری مدرن بدل شد؛ شهری که با مساجد و بازارش تجربه چندهزارساله شهر شرقی را به نمایش میگذارد و با پارلمان و دانشگاههایش نماد پوستاندازی همراه با درد و رنج ذهنیت ایرانیاست. نمیتوانیم و نمیخواهیم بهسادگی از آن عبور کنیم و آن را پس پشت بیندازیم. آن را دوست داریم، حتی اگر این دوستداشتن مثال مهر ابلهانه خرس در مثنوی مولوی باشد. آن را رها نمیکنیم و از آن مهاجرت نمیکنیم، چراکه از خودمان نمیتوانیم بگذریم؛ هیچ انسانی نمیتواند؛ اگر فیالواقع به حیات اصیل انسانی پایبند باشد و اگر فراتر از خود، به تاریخ و شهری که در آن زندگی میکند، بهعنوان چیزهایی که هویت او را برمیسازد، قائل باشد. تهران شهر ماست، همچنان که ما به تهران تعلق داریم. در دهههای اخیر از حق به شهر، زیاد سخن رانده میشود؛ شهر نیز حقی بر گردن ما دارد و اگر آن را پاس نداریم، انتقامی تلخ و موحش انتظارمان را میکشد. پلاسکو امروز مثل چاهی بیانتها، از خاطرات ظلمت ما انباشته است. این انبوهه سیاهی را نباید فراموش کنیم؛ باید آن را بکاویم و پا در خانه تاریک بگذاریم، وگرنه تاریکی وجودمان را میانبارد. نیچه میگفت: «صحرا میبالد، وای بر آنکه صحراها در دل دارد»!