• دو شنبه 31 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 12 ذی القعده 1445
  • 2024 May 20
پنج شنبه 25 بهمن 1397
کد مطلب : 47748
+
-

تحلیل افسردگی دراندیشه مولانا

تحلیل افسردگی دراندیشه مولانا


علی تاجدینی
از آنجا که عرفان با تجربه درونی سروکار دارد و بیشتر هم خویش را معطوف شناخت خود می‌کند، منبع عظیمی برای علم روانشناسی محسوب می‌شود. بنده سال‌ها قبل در مقاله‌ای نوشته‌ام که عرفا را می‌توان روانکاوان بزرگی محسوب کرد. پیر در اندیشه آنان اشراف به روح سالک پیدا می‌کند و دردهای روحی وی را کشف و نسخه متناسب با آن را تجویز می‌کند. در داستان اول مثنوی به خوبی پیر نورانی، بیماری روانی کنیزک را درمان می‌کند. در مثنوی جا به جا نکات روانشناسانه هست. این کتاب برای روانکاوانی همچون اریک‌فروم و همسرش به‌عنوان کتاب بالینی مورد استفاده بوده و خوب است روانکاوان و روانشناسان و حتی روانپزشک‌های ما با مثنوی انس بگیرند. مقاله حاضر درحدی که برای روزنامه که طبعا جای محدودی دارد نوشته شده و یک مسئله از افسردگی که تأثیر اندیشه جبری بر این بیماری است را به‌صورت مختصر تحلیل کرده است. بدیهی است تحقیق بیشتر و کامل در این زمینه تبدیل به رساله‌ای خواهد شد. ریشه اندیشه جبری و قضا و قدری به عقیده مولانا از کاهلی و تنبلی نشأت می‌گیرد.
هرکه ماند از کاهلی بی‌صبر و شکر او همین داند که گیرد پای جبر

انسان سالم از نظر وی کسی است که از 2 روحیه صبر و شکر برخوردار است. شکر یعنی به‌کارگیری قوای جسمی و روحی و نعمت‌هایی که خداوند به انسان بخشیده در راه رضایت پروردگار. و صبر هم به‌معنای پایداری در سختی‌ها و مصایبی است که بر انسان آوار می‌شود و نشکستن و اظهار عجز و لابه‌نکردن. روشن است که هم در صبر و هم در شکر عمل و سعی و تلاش وجود دارد. آدم تنبل که می‌خواهد تن به تلاش ندهد اندیشه جبر را در ذهن خود پرورش می‌دهد و عملا بدان معتقد می‌شود. اگرچه به زبان انکارکند و این مطلب عمیقی است که مرحوم علامه طباطبایی در بحث ادراکات اعتباری مطرح کرده است. طبیعت انسان برای توجیه وضعیت خود اندیشه‌هایی را متناسب با طبیعت خویش تولید می‌کند. نمی‌توان در حوزه نظر اعتقاد به سعی و تلاش و تغییر داشت و درحوزه عمل کاهل و درمانده بود. این تعارض نمی‌تواند دوام داشته باشد و عاقبت به نفع تنبلی جای خود را به اندیشه جبری می‌دهد. چنین فردی البته با اندیشه‌ای که پیداکرده است بیمار و روزبه‌روز افسرده‌تر می‌شود.

هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد
 تا همان رنجوریش در گور کرد

مولانا این نکته را از پیامبر(ص) آموخته که فرمود: «لا تمارضوا فتمرضوا ولا تحفرو قبورکم فتموتوا؛ یعنی خود را به بیماری نزنید که مریض می‌شوید و گور خود را با دست خود مکنید که خواهید مرد». از این حدیث به خوبی مستفاد می‌شود که تلقین «نمی‌توانم» و «مریضم»، ناتوانی و درماندگی می‌آورد و برعکس اینکه انسان هر روز به‌خود بگوید «می‌توانم»، «می‌خواهم سرزنده و بانشاط باشم»، «می‌خواهم تغییر کنم»، توانایی می‌آورد و اراده را قوی می‌گرداند. در انسان خون زندگی و نشاط پدید می‌آورد. مولانا می‌گوید مثال آدم جبری به کسی می‌ماند که پایش سالم است اما آن را گچ گرفته است (همان/1070). روشن است آدمی که پای سالم را گچ می‌گیرد نمی‌تواند درست راه برود و کم‌کم همان پای سالم به‌دلیل نداشتن حرکت خشک می‌شود.
کسی نیاز به شکسته‌بند دارد که واقعا حرکت و تلاش می‌کند، می‌دود و به‌دلیلی پایش می‌شکند. مولانا می‌گوید کسی که در راه خدا تلاش می‌کند و پایش می‌شکند، خداوند براقی می‌فرستد تا او را به معراج برساند.

و آنکه پایش در ره کوشش شکست                   در رسید او را براق و برنشست

 وی از زبان منکرین انبیا که منکر تأثیر تربیت و ارشاد بودند در دفتر سوم می‌گوید:
 قوم گفتند‌ ای نصوحان بس بود                                      آنچه گفتید ار در این ده کس بود
 نقش ما این کرد ایـن تصویرگر                                       این نخواهد شد به گفت‌وگو دگر
 سنگ را صدسال گویی لعل شو                                         کهنــه را صدبار گویـی باش نو
 خاک را گویی صفـات آب گـیر                                       آب را گویی عسل شو یا که شیر
 نار را گویـی که نور محـض شـو                                         شـه را گـویی که سـوی بـاد رو
 قلب را گـویـی که زر پـاک شو                                       یا که اکـسیری شو و چالاک شو

 هیچ از آن اوصاف دیگرگون شوند؟ آب کی گردد عسل‌ ای ارجمند؟

 آنگاه از زبان انبیا به آنها جواب می‌دهد:
 انبیا گفتند آری آفرید/ وصف‌هایی که نتان زان سر کشید


برخلاف مولانا دو تن از بزرگان ادب پارسی یعنی سعدی و حافظ که روحیه ایرانیان تا حد زیادی تحت‌تأثیر اشعار این دو شاعر بی‌نظیر است، از جبر دفاع کرده‌اند به‌ویژه سعدی که صریحا تربیت و تغییر سرشت را محال می‌داند.

او معتقد است که «تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است» و همانطوری که هرگز شاخ بید بر ندهد و نی بور یا شکر ندهد و زمین شوره سنبل برنیاورد و آهن بد شمشیر نیک نشود، آدم بدسرشت و زشت طینت و بدگوهر نیز پاک نهاد و پاکیزه نفس نشود و مصدر اعمال نیک نگردد و آن کس که سرشت او را بد آفریدند تغییر سرشت نخواهد داد.

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه/ به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد

انسان وقتی احساس کند آزاد نیست این امر خیلی رنجش می‌دهد، خصوصاً اگر احساس کند که این عدم‌آزادی‌اش در مقابل یک قدرتی است که اندیشه تخلف در مقابل او را هم نمی‌شود در مغز راه داد. می‌گویند بسیاری از اشعار حافظ منعکس‌کننده همین آزاری است که از فکر جبری گری خودش می‌برده است، مثل شعر معروفش:

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای/ که بر من و تو در اختیار نگشاه دست
من اگر خارم و گر گل چمن‌آرایی هست/ که به هر دست که می‌پروردم می‌رویم
 مکن در این چمنم سرزنش به‌خودرویی/ چنان‌که پرورشم می‌دهند می‌رویم
 در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود/ کاین شاهد بازاری وان پرده‌نشین باشد


 در جای دیگر شعری می‌گوید که در واقع می‌خواهد بگوید آنهایی که به مقامات رسیدند هم هنری نکردند چون آنها نرسیده‌اند، آنها را رسانده‌اند:

 فیض روح‌القدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد
 یا:
 گوهر پاک بباید که شود قابل فیض/ ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

این خبر را به اشتراک بگذارید