سحر سخایی
نسل من، نسل عاشقان عابدزاده و خداداد بود؛ نسل فرارهای انفجاری مهدویکیا و شوتهای عجیب کریم باقری. ۱۳۹۲ برای ما یک ورزش تازه داشت: والیبال. آنقدر تشنه قهرمانی و پیروزی و افتخار بودیم که مهم نبود زمین آن مسابقه و قواعدش چه باشد. ما فقط میخواستیم ببریم. مثل همین چند روز قبل که خواستیم و نشد؛ مثل همیشه انگار؛ تمام تاریخ. ما تشنه افتخار بودیم.
در حاشیه هفتتیر ایستاده بودیم و زمین و زمان تا چشم کار میکرد تبلیغ نامزدهای انتخابات بود. دوباره برگشته بودیم برای آنکه حسن روحانی، رئیسجمهورمان شود. ما چقدر چغر و بد بدن بودیم که همچنان میخواستیم انتخاب کنیم. همچنان نیز خواهیم خواست. صداهای درهمی توی گوشمان بود. از یک طرف پیروزی والیبالیها صدای حامد محضرنیا را انداخته بود در خیابان که یاعلی بگو... حماسهای به پا کن و از سوی دیگر خیابان صدای سیروان خسروی بلند بود که دوس دارم زندگی رو... اگه آسون یا سخت... ولی ما آنطوری که سیروان میگفت زندگی را دوست نداشتیم؛ رابطهمان با زندگی رابطه مبهمی بود! زخمهایمان هنوز تازه بودند.
تن ما عادت به آن همه خوشی نداشت انگار و برای همین هم بود که خیلی زود هیجان پیروزی رنگ بنفش را فراموش کردیم و به خانه برگشتیم و نشستیم به شنیدن صدای گروهی که تازه نخستین آلبومشان را به بازار داده بودند؛ گروه چارتار؛ صدای خوشی داشت خواننده. شعرها، بهخصوص در برخی قطعات تصاویر بدیعی میساختند و ملودیها گرچه خود را تکرار میکردند اما خوشایند بودند. چقدر شنیدیم که باران تویی. به خاک من بزن/ بازآ ببین که بیمه تو من/ هوای پرزدن ندارم. سال ۱۳۹۲ سال قطعات پراکنده بود؛ سال گلکردن سرودی قدیمی با شعری تازه در وصف وطن. نه آن وطنی که مشکاتیان میخواست، نه. آن وطنی که حالا چند سال است در گلوی سالار عقیلی شنیده میشود. سرودی پرهیجان و زیبا اما نه از آن جنس بیزمان ای مرز پرگهر. وطنم وطنم احتمالا محبوبترین قطعهای است که سالار عقیلی اجرا کرده.
داریوش صفوت- معلم همیشه و نوازنده سهتار- مردی تأثیرگذار اما برای مخاطبان عام کمتر شناختهشده موسیقی ایرانی بود. ردپای تصمیمات صفوت از حدود دهه40شمسی تا آخرین سالهای حیاتش همیشه در اتفاقات موسیقی ایرانی به چشم میآمد. اما از سوی دیگر مردی از جهان رفت که حسرت شبیه او بودن را به دل بسیاری نهاد. جلیل شهناز اصفهانی یک سال پس از حسن کسائی به آسمان رفت و بخشی از نابترین بداههنوازیهای موسیقی ایرانی را از خود به یادگار گذاشت. روح ۱۳۹۲ کجاست؟ روح زخمی و بلاتکلیف این سال که پر از تناقض است، پر از دعواهای جناحی بهارش، پر از پیروزیهای ورزشی تابستانش و پر از شور به انتهارسیده پاییزش؛ شاید در آخرین روزهای زمستان است آن روحی که میخواهم احضارش کنم؛ اما پیش از آن بگذارید از نوازندهای نام ببرم که در این سال آلبوم تکنوازی سنتوری به بازار داد و به یاد همه آورد که او میتوانست کسی بارها و بارها بزرگتر از آنچه در سال ۱۳۹۲ بود هم بشود. نام آلبوم «ریزدانههای الماس» بود و نوازندهاش اردوان کامکار. کوچکترین برادر خانواده کامکارها به گمانم نابغهای بود که خیلی زود خود را با آلبوم «ماهی برای سال نو» فریاد زد. قدرت تکنیکی اردوان اما تنها مشخصه سازش نیست و من هربار صدای این ساز را میشنوم فکر میکنم چیزی شاعرانه یا شکننده در دستهای اردوان کامکار هست که به موسیقی تبدیل میشود و اینطوری سبکبال میرقصد و آواز میخواند؛ یکجور بیقیدی زیبا از زمان و زمانه؛ یکجور شیدایی و تعقل توأمان.
اما روح ۱۳۹۲ در آلبومی بود که در آخرین روزهای اسفند به بازار آمد. صدای زیبای همایون شجریان، تصنیفی از تهمورث پورناظری را خواند با شعری که از سیمین بانو بود. روح این سال شک ندارم که برای بسیاری در این تصنیف نهفته است؛در چراهای بسیارش که همچنان در سر ما میچرخید و میچرخد؛ در درد مکرر ترکشدن و ترک کردن؛ در تنهایی؛در خاطرات خوشی که تاریخ گذشته بودند و در خوشیهای بیدوامی که روزهای ما را میساختند. روح ۱۳۹۲ اینجا بود: خیالت گرچه عمری یار من بود/ امیدت گرچه در پندار من بود/ بیا امشب شرابی دیگرم ده/ ز مینای حقیقت ساغرم ده... چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم؟
سیاهبازی
عبدالرضا نعمتاللهی
سعدی افشار از آخرین بازماندگان نمایش روحوضی در سال 1392 درگذشت. روحوضی یا تخته حوضی یا سیاهبازی، سرگرمی ارزان و عامهپسندی بود که با رونق سینما و تلویزیون افول کرد. سیاهبازی بر بداهه استوار است. پیتر بروک- فیلمساز شهیر بریتانیایی- که در جریان جشن هنر شیراز به ایران آمده بود پس از تماشای یکی از نمایشهای سعدی افشار از حجم شوخیهای بداهه و تفاوتهای متن در اجراهای مختلف گروه شگفتزده شد. سعدی افشار میگوید: پیتر بروک باورش نمیشد برای اجراهایمان یکی دو روز بیشتر تمرین نمیکنیم. فکر میکرد چنین نمایشی تمرینهای مفصلی باید داشته باشد. یک بار متنی نوشت و داد دستم. فردای آن روز برایش اجرا کردیم! میگفت نمایش شما زنده است! شیفته سیاهبازی شده بود.
خاطرات سعدی افشار در کتابِ کوچک «عالیجناب سیاه» چاپ شده؛ سال 1370 که برای اجرای نمایش «سعدی هملت میشود» به پاریس رفته بودم پس از سالها دوباره پیتر بروک را دیدم. حواسم نبود. ایستاده بودم که از پشت، با دست به شانهام زد و با لهجه فرانسوی گفت: «سعدییی».
موسیقی 92
چرا من بیقرارم
در همینه زمینه :