ناداستانهای جشنواره
مخملباف، آغاسی و پدربزرگ
حامد صرافیزاده/روزنامهنگار
روزهای جشنواره دهم یکییکی میگذشت و من حسرتبار و غمزده به برنامههای تلویزیونی که تکههایی از فیلمها را نشان میدادند زل میزدم و مجلههای سینمایی را مدام زیرورو میکردم. در یکی از روزهای پایانی جشنواره، ناگهان ظهرهنگام خالهام که کارمند وزارت فرهنگ و ارشاد بود به خانهمان زنگ زد که توانسته با بدبختی و کلی رو انداختن برای فیلم «ناصرالدینشاه آکتور سینما» بلیت بگیرد و فقط باید خیلی زود و سریع خودم را به خیابان بهارستان (سینمای ویژه اهالی دولت و کارمندان وزارت ارشاد و...) برسانم.
پدربزرگم که اصلا هیچ اهل سینما نبود و در تمام آن سالها تنها برای مراقبت از نوهاش مجبور شده بود کل فیلمهای جنگی و اکشن سینمای ایران را همراه او ببیند، (دیدن هم که نه، مرا در سینما میگذاشت و میرفت در سالن انتظار سیگار میکشید تا فیلمها تمام شوند!) داوطلبانه قبول کرد مرا به آن سینما ببرد.
من و پدربزرگم ساعت 5عصر به محل نمایش فیلم در بهارستان رسیدیم و با منظره عجیبی مواجه شدیم: یک راهروی نیمهباریک پر از آدم و همگی در انتظار تماشای فیلم. تعداد آدمها آنقدر زیاد بود که پیش خودمان گفتیم بعید است همه موفق به تماشای فیلم شوند و بهتر است عطایش را به لقایش ببخشیم. قلبم داشت تندتند از هیجان میزد و برایم خیلی غمانگیز بود که تا لب چشمه رفته باشیم و تشنه به خانه برگردیم. بعد از کمی سروصدا و اعتراض و غرولند حضار، خالهام خبر آورد که بهخاطر حضور این همه جمعیت که احتمالا بیشتر هم خواهند شد فیلم را یکبار دیگر پخش خواهند کرد. همانطور که پیشبینی میکردیم دور اول نمایش فیلم به ما نرسیده و پدربزرگم هم مجبور شد در همان سالن با ما از ساعت 5 تا 10شب برای تماشای نوبت دوم نمایش به انتظار بایستد؛ انتظاری که باعث شد در همان مدت 2پاکت سیگار دود کند از بس خسته شده بود و ملول بهخاطر نوهاش. چند دقیقه بعد ما در سالن سینما بودیم و من داشتم به یکی از آرزوهای زندگیام یعنی دیدن فیلمی در جشنواره فیلم فجر میرسیدم. البته ته دلم هم کمی ناراحت بودم که پدربزرگ پیرم را اینقدر اذیت کردهام. در همین حین تاب خوردن بین احساسهای مختلف و انتظار برای تماشای فیلم، دیدم یک آقای درشتاندام با موهایی کمی مجعد تا روی شانه، روی صندلی کناری ما نشست و لبخندی روی صورت پدربزرگم پدیدار شد، انگاری که آدم آشنایی را دیده است. پدربزرگم چند لحظه بعد رو به من و خالهام گفت: «حامد میدونی این آقا کیست؟ نعمتالله آغاسی خواننده زمان ما!» ما البته بعد از تماشای فیلم فهمیدیم که نعمتالله آغاسی بهخاطر همان حضور چندثانیهای در فیلم، آن شب به آنجا آمده یا دعوت شده بود. تا همینجای کار انتظار آن شب برای پدربزرگم بد نشده بود؛ چراکه کمی با خواننده زمان خودش خوشوبش کرد و البته فیلم هم سرشار از فیلمها و ستارگان مهمی بود که او در سینمای دوران جوانیاش دیده بود؛ از «شبنشینی در جهنم» تا «قیصر» و از «فائقه آتشین» تا «ناصر ملک مطیعی» و همه آنچه و کسانی که گویا نام بردن از ایشان در مجامع رسمی و تریبونهای فرهنگی بعد از انقلاب و بهخصوص ایام دهه فجر تا به آن روز ممنوع بود. لحظات پایانی فیلم از جایی که سر «ابراهیمخان عکاسباشی» را با گیوتین قطع کردند تا جایی که در تصاویر فیلمهای پس از انقلاب شخصیتها و بازیگران همدیگر را در آغوش میکشیدند، با هر ضربه موسیقی «مجید انتظامی» موهای بدنم سیخ شده و قلبم به تپش افتاده بود و حس غریب یگانهای را تجربه کردم؛ حسی که تا به آن زمان از سر نگذرانده بودم. حس میکردم آنچه دیدم با تمامی فیلمهای دیگری که تا آن زمان تماشا کرده بودم فرق داشت. حالا یقین داشتم که باید برگردم و تمام فیلمهای مهم سینمای ایران و جهان را با دقت و وسواس ببینم. باید هر طور شده بیشتر و بیشتر درباره این هنر بخوانم و بشنوم و یاد بگیرم. بله! من هم مثل ناصرالدین شاه بدجوری و به طرز وخیمی عاشق سینما شده بودم.