شاید که آینده...
سحر سخایی
بخش زیادی از خاطرات موسیقایی من از سال۱۳۸۶، بحث و جدلهای طولانی بر سر نامی است که در این سال نخستین آلبوم رسمی خود را منتشر و دشمنان و دوستان زیادی پیدا کرد. بسیاری پیشگوییهای آخرالزمانیای کردند که بهزودی خاموش خواهد شد و تبی است که فرو خواهد نشست.
خوشحالم که در آن جدلهای گاهی عصبانی و بیهوده، من آنی بودم که انتظار نداشتم محسن نامجو خاموش شود. میفهمیدم که تغییر خواهد کرد. میفهمیدم که آمده تا تغییر کند.
در مسیر خانه به دانشگاه، ماشینم پر از صدایی شد که میخواند: اینکه زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی... خب اینکه من بودم. این من بودم که پر از احساس راه دادهنشدن در تمام بازیها بودم؛ بازیهای مردانه، بازیهای بزرگانه، بازیهای جدی و بازیهای شوخی؛ انگار کسی عصاره استخوان قلم نسل من را کشیده بود بیرون و موسیقی و شعرش کرده بود. کسی دردش آمده بود؛ درد واقعی.
پرویز مشکاتیان کجا بود؟ در بالکن مصفای خانهاش، در تنهایی و سکوت آن سال و آن صدای معصومانه که میخواند: امشب همه غمهای عالم را خبر کن... بنشین و با من ناله سر... ای میهن ای انبوه اندوهان دیرین...
باز از میهن میخواند. این وطن مگر به او چه داده بود که او این همه نگرانش بود؟ چرا آنقدر دوستش داشت؟ این عشق اگر کشنده نبود چه بود؟ آلبوم «سرو آزاد» حاصل سهتارنوازی مشکاتیان و تمبک جمشید محبی بود.
کاخ نیاوران در تاریکی فرو رفته بود. تماشاگران نشسته بودند و2مرد سفیدپوش مثل 2 تا پلیکان دلفریب ایستادند؛تشویق شدند و نشستند. محمدرضا لطفی بعد از خدا میداند چند سال در ایران روی صحنه رفته بود. کاری به این ندارم که آن شب چهها شد. روح موسیقی ایرانی آن شب در خود نفس آمدن و بودن لطفی خلاصه میشد نه در کیفیت ریزها و درابهایش. در این خلاصه میشد که هیچکدام از آن آدمها همانی نبودند که 30 سال قبل بودند. نه ابتهاج آن مرد سبیلوی مشکین مو بود و نه مشکاتیان عینک بزرگی به چشم داشت. نه لطفی آن جوان رعنای تودهای بود و نه کیارستمی همان گرافیست گمنام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. عمری بر همهشان گذشته بود. ما دنبال چشمها و گوشهای اضافه میگشتیم تا زندگی را ببلعیم. بدزدیمش به قول سهراب.
مهمانیهای شبانه تابستان آن سال یک موسیقی تازه یافته بود. گروه زدبازی همه دهه شصتیهایی بودند خوشذوق که بهنظرم عصاره ذوقشان هم جمع شده بود توی همین قطعه؛ تابستون کوتاهه گرچه زندگی زیسته خیلی از ماها نبود اما میشد لااقل با گوش دادن به آن به نداشتنیها و تجربهنشدهها احساس نزدیکی کرد. چه سال رنگارنگی بود ۱۳۸۶؛ سالی که اتفاقاً از ازدحام مرگ بزرگان هم کمی برکنار بود. باید به گروه ۱۲۷ هم اشاره کنم؛ نبوغی که زود درخشید و زود با چاقوی مهاجرت، افول کرد. سال۱۳۸۶ حتماً برای برخی از ما سال آلبوم خال پانک است؛ سالی که سهراب محبی داد میزد: ای خسرو خوبان. نگهی سوی گدا کن.
پیچهای لواسان وقت غروب در دل هم میپیچیدند و ما را پس میزدند. ایستاده بودیم بین فتح و شکست. شاید نامش همان جوانی بود. سهممان از گذشته زیاد نبود، حالمان از امید و آرمان و وطن پر بود و آینده حجمی دلفریب و ترسناک بود. تمام این موسیقیهایی که نوشتم بهعلاوه تمام موسیقیهایی که تا امروز از آنها نام بردهام کمکمان بودند تا خیال ببافیم، عاشق شویم، بخواهیم و از دست بدهیم. ابری آمد روی ماشینمان، نبارید اما هرکدام از ما یواشکی گریه کردیم. محسن نامجو صدایش را از اسپیکرها ول کرده بود توی جان ما. به دوردست نگاه میکردیم و پر از سؤال بودیم. صدا میآمد که: عقاید نوکانتی از آن من، شقایق نورماندی از آن تو. کوکوی دو شب مانده از آن ما... کپی پدرخوانده از آن ما...
شاید که آینده از آن ما. شاید که. آینده از آن ما.
ابر بارانش گرفت.
اسلاید 86
دزدی دیپلماتیک
عبدالرضا نعمتاللهی
آبان 1386 دیپلماتهای ربوده شده ایرانی آزاد شدند. ماجرای دستگیری آنها شبیه یک فیلم سینمایی بود. در نیمه یک شب سرد زمستانی هلیکوپتری در نزدیکی کنسولگری ایران در اربیل عراق فرود میآید و چند نیروی نظامی از آن پیاده میشوند. پنجرههای دفتر کنسولگری را میشکنند و دیپلماتهای ایرانی را میدزدند. وزیر خارجه آمریکا چند روز بعد اعلام میکند که این حمله به دستور شخص رئیس جمهور جورج بوش انجام شده است.
گروگانگیری ایرانیان در سالهایی که عراق در اشغال آمریکا بود چند بار دیگر هم اتفاق افتاد. از جمله 2 مستندسازی که 4 سال قبلش در شهر کوت دستگیر شدند و تا 12 روز کسی از سرنوشتشان خبری نداشت. سهیل کریمی یکی از آن دو فیلمساز، خاطرات روزهای اسارتش را نوشته و قرار است در کتابی به نام «سِهیول» منتشر کند.