شب سیاهی که سحر نشد
زلزله نیمهشب 5دیماه 1382 در بم بیش از 26هزار کشته به جای گذاشت
ولی خلیلی
با وجود گذشت 15سال هنوز هم بعضی وقتها خواب اتفاقات آن شب جهنمی را میبینم که من روز به آن رسیدم و تصاویرشان در سیاهچاله ذهنم چنان حک شده است که انگار هیچ وقت نمیخواهند پاک شوند؛ حکایت آن شب سیاهی که به مرگ بیش از 26هزار نفر تا طلوع آفتاب بم ختم شد؛ داستان هزاران کودک، مادر، همسر، پدر، خواهر، برادر و... که صبح را ندیدند؛ نوعروسانی که آن شب با هزاران امید به خانه بخت رفتند و آوار تنها باقی مانده از زندگیشان شد. داستان بم، غم مادری است که در نزدیکی منطقهای که به ارگ تاریخی میرسد، پیکر کشیده دخترش را روی زانوهایش جا داده بود و برای او که قرار بود 2 روز دیگر عروس شود، فریاد میکرد و بهصورتش چنگ میزد. بم شهری نه ماتمزده که بهتزده بود؛ در ساعتهای اولیه بعد از زلزله روی کمتر صورتی در شهر رد اشک دیده میشد؛ گریه و زاری اصلا جوابگوی فروپاشیای که رخ داده بود، نبود؛ ساکنان بم چون نخلهایی بودند که قهر زمانه کمرشان را شکسته و سرهایشان را زده بود.
صدای چرخش پرههای هلیکوپتر اگرچه سکوت آسمان شهر را برهم میزد ولی هیچکس توجهی به آسمان نداشت و همه نگاهها بین خروارها خاک گم شده بود و هرکسی بهدنبال عزیزی میگشت. آفتاب 5دیماه سال 1382هنوز غروب نکرده بود که با هلیکوپتر ارتش به آسمان بم رسیدم. پیش از آن تصویری که از بم در ذهن داشتم، شکوه یکی از بزرگترین شهرهای خشتی جهان با نگینی در گوشهاش به نام «ارگ» بود ولی آنچه دیدم تلی از خاک، سردرگریبان و خفته بود؛ خانههای زیرورو شده، ویران و گردوغباری تلخ که لباسی خاکستری برشهر پوشانده بود و از «ارگ» مادر تاریخی شهر جز زخمهای شکسته و دیوارهای تاریخی چیزی دیده نمیشد.
روزگار بم که میبایست در آن زمان سال، بهاری باشد خوی زمستانی و سرد گرفته بود، گرچه خبری از برف نبود ولی سوز سختی در شهر پیچوتاب میخورد و زوزه میکرد. «هوا بس ناجوانمردانه» سرد بود؛ انگار اخوان ثالث این چند بیت از شعر «زمستان» را برای حال آن روز بم گفته بود: «زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه/ غبارآلوده مهر و ماه/زمستان است».
هنوز جای پایههای هلیکوپتر امداد ارتش روی زمین محکم نشده بودکه امدادگران هلال احمر دو به دو برانکاردهای مجروحان را که در گوشه باند ردیف چیده شده بودند به سمت آن میآوردند و هنوز پرههایش آرام نگرفته بودند که فضای کل کابین پر از مجروحان شد و فرمان پروازی جدید صادر. با ورود به شهر پیش از بازماندگان حادثه این مردگان بودند که به افرادی که در شهر قدم میگذاشتند، خوشامد میگفتند. در هر گوشهای تا چشم کار میکرد اجساد پیچیده شده در پتوها و پارچههای رنگارنگ دیده میشد و هر ماشینی به آمبولانس حمل جنازه بدل شده بود و از هر گوشهاش از صندوق عقب گرفته تا روی صندلیها چندین جنازه روی هم کپه شده بودند؛ تصویر مرگ و ابهتش آن لحظهها بود که برایم به پایان رسید. در بم به جای زندگی، خاک مرگ پاشیده بودند و به قول عکاسان وایدترین (بازترین) این تصویر در بهشت زهرای بم به دیدگان شلاق میزد؛ در قبرستان بود که بغضها فرو میپاشید و هر کس تلاش میکرد با هرچه در دست داشت گودالی حفر کند و پیکر عزیزانش را (هر خانواده چندین نفر را از دست داده بودند) پیش از تاریکی شب به خاک بسپارد و روی مزارش نشانی بگذارد که با دیگران اشتباه نشود.
در شب اول حادثه وسعت فاجعه چنان بود که بسیاری از بازماندگان در کنار ویرانهها و حتی پیکرهای عزیزانشان که مجال دفنشان را پیدا نکرده بودند، شب را صبح کردند؛ شبی که هر ثانیهاش ساعتها طول کشید و برای بسیاری از ساکنان بم که بیقرار رفتگانشان بودند، تا خود طلوع صبح «شام غریبان» بود. سحری که دیگر ایرج بسطامی در آن زنده نبود تا بخواند: «گل پونههای وحشی دشتِ امیدم، وقتِ سحر شد…/ خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد…/ من ماندهام، تنهای تنها… من ماندهام تنها، میان سیل غمها...».