پایین شهر در پایان پلاسکو
علیرضا محمودی؛ دبیرگروه ادبوهنر
هیچ بنایی و حجمی، چسب مناسبی برای زخم سیاه و سرد پلاسکو نخواهد بود. هر تهرانی که در این 2 سال از فردوسی به فردوسی و از جمهوری به جمهوری رفته، همین که پشت چراغ سرش را بلند کرده، نگاه و آهش یکی شده از خاطرهای که نیست و خلأیی که هست. آن جمعیت انبوهی که نیم قرن پلههای پلاسکو را بالا و پایین کرده بود، همراه هر چیزی که از مغازهها با خود به خانه برده، یک خاطره از شهر به خاطراتش اضافه کرده. آن چیزها که خریدهاند از بین رفته و نیست اما خاطرهای که ساختهاند، روشن و زنده با آنها مانده است.
پلاسکو که دود شد و داغ نشاند، سازه خاطرهسازی بود برای شهر بیخاطره تهران. در سرزمینی که شهرها خط قرنها بر چهره دارند، پایتختی شهری که از محل جلوس تا اهل قبور، هزار قدم بیشتر نبود، ترفندی سیاستمدارانه بود تا انتخابی شهرشناسانه. تهران با مهاجرت، شهر شد و با مهاجران شهروند گرفت. همه آمدند در پای دماوند تا در بند جفای زمین و جراحت زمان نباشند. آمدگان ولایات، دور دربخانه همایونی گرد کردند و مقیم شدند تا از قبل این اقامتها، تهران قامت ببندد از دروازه شمیران تا دروازه قزوین. تهران شهربودنش را از همین بودنها وام گرفت.
تهران، اصفهان و شیراز و همدان و قزوین و طوس نبود. تهران نبود، بود شد. تهران تاریخ نبود، خاطره نبود، اما شد و ساخت. جمعیت هرجا که باشد، جوشش تاریخ و خاطره است. آجر دیوار هر خانه جنب خانه دیگری، همجواری جوی جاری ذهن و حافظه است. تهران با همین ترفند توانست قبای پایتختی اندازه کند. از تاجگذاری محمدخان تا همین امروز، این شهر جوان خاطره ساخته است برای ساکنان فلات ایران؛ خاطرههایی که مرهم تاریخند. خاطرهها تلخی و زهر روزگار را میکشند تا شهروند، با شهر و بیرحمی شهر کنار بیاید. خاطرههایی که شهرها به ما میدهد، برای تحمل جراحتی است که میخوریم.
حاصل پرسه و خرید و نمایش و روایت در کوچه و خیابان و میدان و بازار و برزن و بارو، ساختن ذهنی است پر از تصویرهایی از با هم بودن. پلاسکو بارویی بود که ما در آن با هم دیده شدیم. وقتی فروریخت و جان جوانان را گرفت و دلها را سوزاند، خاکستر آنچه نشست، جایش در ذهنها بود که از آن تقاطع با دست پر و دل پرتر گذشته بودند. سوختن پلاسکو ازبین رفتن امکان دیدن و لمس خاطرههایی بود که میتوانست ما را به نسل بعد گره بزند در شادی و شعف. جایی بود که به آنها بگوییم این پلههای برقی، این مغازههای امروز معمولی، این نئونهای از رنگ رفته، این سیمان چرک و این بنای چروک، روزگاری همه شادی کوچکی بودند که ما برای خرید یک جفت کتانی و یک پیراهن جنگلی یقه انگلیسی یا یک مانتیگول جیگری و حتی یک جفت جوراب ابریشمی راه راه داشتهایم. دیگر آن لباسها حتی دستمال دست هیچ خانهای هم نیست. اما نونواری کودکانه از دست رفته هنوز یادبود خانوادهای بود که برای خرید به اول مهران و انتهای برلن همیشه سر میزد. حالا آن خاطره نیست، جز خاطره مردانی که خطر کردند.
کوبیدن و دوباره ساختن، چاره بیچارگی مردمان بیخاطره و رویاست. مرام مرمت، معرفت میخواهد. شهرشناسی و شهردوستی دلبستگی به مردمی میخواهد که هنوز خاطره دارند با همهچیزهایی که شهر را میسازد. تهران در همه این سالها که قلب ایران شده، خاطره و تاریخ را میزبانی کرده برای نسلهایی که در راهند. پایین و پالودن شهرها، مراقبت از خاک و آجر و گچ و گچبری نیست، پاسداری از خاطره است. هر نشان از نشانیهای این شهر، اگر به گدازه بیانگیزگی ما گر بگیرد، هیچ ساختوسازی نخواهد توانست خاطره بسازد.
شهربان باشیم؛ این شهر همهچیز ماست.