ضیافت غمپرور کیانیها
ابراهیم افشار
چه ضیافت غمانگیزیاست. عکس منصورخان امیرآصف را گذاشتهاند صدر مجلس بهعنوان مرشدی از دست رفته. یکییکی وارد سالن میشوند؛ بیآنکه کسی بر طبل شادانه بکوبد. یکی میشَلد. یکی چشمهایش آبمروارید آورده است. یکی کمرش خم شده. یکی قلبش را گرفته. و یکی دیگر موهایش از خاکستر زمان، طوسی شده است. ستارههای قدیمی کیان، یکییکی همدیگر را بغل میکنند و قهقهه میزنند. انگار ساعتی را در جلد جوانی رفتهاند تا خوشباشی کنند. من باور ندارم که اینها همان کیانیهای قدیم امجدیهاند که روزگاری زمین زیر پایشان میلرزید و امجدیه عزیزم لبریز از خاطرات جانفشانی آنهاست. اکبرآقا خشکباری و حمیدرضا اسداللهزاده، دم در ایستادهاند. هرکس که نیاید، نگرانش میشوند. 25سال آزگار است که رستوران پایتخت را در سهشنبههای آخر هر ماه برای کیانیها قرق میکنند که یاد جوانی کنند. تنها خاطره است که آدمی را مقاوم میکند. آنهم خاطرات کیان شریف و اصیل که در تاریخ فوتبال ایران جایگاهی بیبدیل دارد. تیمی که منصور امیرآصف و پروین و قلیچ و عمو فرامرز ظلی و حاجرضایی و صدری میرعمادی و امینبخش و همین پهلوانان موخاکستری ضیافت شبانه را تحویل جامعه دهد باید هم یاد عزیزش در گوشهای از رف تاریخ، ماندگار شود. گیرم در این ضیافت غمانگیزش جای 2 افسانه خالی باشد: «صدری میرعمادی و منصور امیرآصفی». همان صدری عزیز که از ورزشینویسان ریاضتکش نسل نخست ایران بود و هنگامی که شوت عباس سیاه به گوشش خورد و ناشنوایش کرد، رفت ایتالیا برای معالجه و برگشتنی برای بچههای کیان، پیراهن راهراه آبی و سفید آورد که هنوز هم شیرینی لذیذش در خاطرهجمعی نسل اول کیانیها زنده هست و هنوز هم چشمهای آقای امینبخش از به یاد آوردنش، پر میشود. تیمی که پدرخوانده و مرشدش منصورخان امیرآصف بود؛ مردی که تا آخر عمر فدای مادر شد و ازدواج نکرد. او را فوتبالیهای قدیم با عنوان تختی فوتبال میشناسند اما تأسف دارد که هنوز هیچ ورزشگاهی در ایران به اسم نازنین او و وفای اساطیریاش نیست؟ من در اوایل دهه 60 منصورخان را در خانه میرعمادی دیدم. صدری تقریبا تمام حواس پنجگانهاش را از دست داده بود و از آنهمه تلاش جانفرسا در مطبوعات و باشگاهداری و شاعری و خطاطی، پشیزی به ارث نبرده بود. دلش از روزگار پر بود و تنها امیرآصف بود که به عیادتش میرفت و دور سرش میچرخید. حالا بوی امیرآصف از ضیافت کوچک کیانیها ساطع میشود. گیرم که دیگر کسی هم یاد غلامرضا مجید و آقای الهی نمیافتد که اولی مالک باشگاه بود و دومی استعدادیاب نسل نخستش که همگی دلگیر از دنیا رفتند. دلگیر مثل امروزیها که کسی یادشان نمیکند و باید خود برای یادآوری خود آستین بالا بزنند. دلگیر مثل اکبرآقا خشکباری که میگوید سودجویان فوتبال به اسم کیان هم رحم نمیکنند. تازه به دوران رسیدههایی که با پرداخت 2تومان به بعضی هیأتهای فوتبال، اسم کیان را مصادره میکنند و روی نام تیم خود میگذارند بیآنکه از کیانیها که صاحبش هستند رخصت بگیرند. سودجویانی که ممکن است تاریخ کیان را خدشهدار کنند. همین کیانی که ما صرفا به نام عزیزش دلخوشیم و از دهه 30 تا 60 در سطح اول فوتبال پایتخت صاحب ادعا بوده است. مجموعهای مرکب از 3کلوپ البرز، کیان و ببر که دیگر تنها یک نام خالی از آنهمه درخشش و اخلاقگراییشان به یادگار مانده است. اخلاقگرایی مردانی که ستارهها را از نوجوانی، با مانیفست اخلاقی آشنا میکردند و به پای آن، هزینه هم میدادند. همان بچههایی که الان برای خود پیرمردی شدهاند و صدای ماچکردنشان و به بغل فشردنشان و قهقههشان در رستوران میپیچد و انرژی میگیرند تا برج بعد. یکیشان از خاطرات علیآقا داناییفرد داستان میگوید که با موتور وسپا راه میافتاد توی دبیرستانهای امیرکبیر و دارالفنون و ابوریحان، و بازیکن مستعد را از مدل راه رفتن و استخوانبندیاش کشف و صید میکرد تا آنقدر فوتبال یادش بدهد که به تیم ملی برسد. یکی یاد دکتر اکرامی میکند که بهعنوان بنیانگذار شاهین- مهمترین باشگاه دهههای 20تا40 ایران- راه میافتاد توی محلهها و ستاره صید میکرد و نخستین سؤالش از ستاره این بود که «باباجون درسات چطوره؟». آن روزها تیم ملی، مونوپل تاج و شاهین به شمار میرفت و طبیعتا جایی برای ستارههای باشگاههای کوچک و بیپشتیبان نداشت. ستارههای صبوری مثل اکبرآقا که در زمان مربیگری آقافکری در تیم ملی، چشم او را گرفت اما بر سر تصاحب پست فیکس با خلبان عبدالله ساعدی، شکست خورد. چون یک روز در زمین خاکی برای افزایش نفس خود به تمرین رفت و بازیکن تیم مقابل، پایش را داد دستش! پایی که به سیاق آن سالها با چوب و جوراب بسته شد و دکتر گفت که اگر شکسته بود بهتر بود! آن پا دیگر برای او پا نشد و اکبرآقا مجبورشد در 27سالگی عطای بازیگری را به لقایش ببخشد و رو به مربیگری بیاورد. مربیای که از سال1349 بارها کیان را به سالار امجدیه تبدیل کرد. کیانی که بازیکنانش نان بازوی خود رامیخوردند و عرق جبین خویش میستردند. کیانیهایی که وقتی باهم نان و نمک میخوردند دیگر غیرممکن بود به تورهایی که سرخابیها پهن میکردند اعتنا بکنند. نان و نمکی که تا حالا ادامه داشته و باعث شده که یک نسل وفادار این همه سال به پای هم پیر شوند. به قول اصغر حاج علیپور که آخر مجلس، شعر شهریار را به طنز و مطایبه میخواند: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟/ بیوفا حالا که ما افتادهایم از پا چرا؟» اصغر پشتبند شعر غمانگیزش، قهقهه میزند و نوبت سعید پهلوانافشار، دفاع سیم خاردار دهه 50 میرسد که سر به سر جماعت بگذارد. اینجورجاها وقتی خاطرهها گل میکند، همه جا از حسرت و حرمان پُر است. یکی از گل اسداللهزاده از 40متری به شاهین میگوید که آن روزها دفاع وسط رشید کیان بود و دیگری به یاد بازی ایران و عراق در جام ملتهای امسال، از بازی ایران با عراق در امجدیه تعریف و توصیف میکند که طفلی حمید شیرزادگان جلوی «جمیل عباس» عراقی وقتی قافیه را پس دید، هی پای او را لگد میکرد و جمیل خطاب به داوری که آن سوی میدان دنبال توپ بود فریاد میزد که «یا اخی، این بشر پایم را چلاق کرد!» آخرش هم آنقدر جمیل را عصبی کرد که 2 گل زد و ایران عراق را برد. مجلس دورهمنشینی کیانیها لبریز از تاریخ شفاهی شیرین فوتبالفارسیاست. چنین است که جعفر تبریزی عکاس پیشکسوت در آخرین ثانیههای لقمهخوری، داد میزند که یالله جمع بشوید که یک عکس یادگاری دستهجمعی بگیریم. ملت روی پلهها تجمع میکنند اما عین دوران جوانیشان، همه در حال وول خوردن و تیکه انداختناند. معلوم نیست ماه بعد کدامشان بیاید و کدامشان خانهنشین شود. مثل بازیکنهای قدیم کیانی ازجمله اصغر متولی تهرانی، ناصر پورستوده، منوچهر نظری، ناصر ابوالقاسمی، محمود کیانپرور که امشب غایباند و بیماریشان اجازه حضور در ضیافت را نداده است. ضیافتی که ساعتی را بدون فکرکردن به گرفتاریهای روزمره زندگی، قشنگ یاد جوانی کنند. که یاد جوانی، آدم را میکُشد آخرش و پهلوان میخواهد که آب نشود از این همه انزوا!