دکترا، تودهنی و دیگر هیچ
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
راننده شعرهایی را که با خط خوش و جَلی روی کاغذ نوشته، روی داشبورد، کنار فرمان و کنج در جلو چسباندهاست. سبیلهای پتوپهنی دارد و چشمان ریز و خندانش تهچهرهای دلنشین را به ذهن مینشاند. میگویم: «خیام زیاد میخوانید؟»
ـ خیام، حافظ، سعدی، اما بله، بیشتر از همه خیام.
ـ از این رباعیها فهمیدم. شعر خیام که نیست.
ـ نه، سروده خودمه.
تخلصاش را سمت چپ آخرین مصرع یکی از رباعیهایش نوشته.
ـ تخلصتان مهتابه؟
آه میکشد: «بله، مهتاب.»
دو دختری که پشت سرمان کنار مردی سالخورده نشستهاند، بلند بلند حرف میزنند. یکیشان که روی بینی تیغهبلندش چند تکه چسب سفید چسبانده، میرود تو حرف دیگری: «دکترامو که بگیرم میزنم تو دهنشون. خواهرش از حالا داره جِلزوِلز میکنه.»
دختر کناریاش که روی دماغش چسب نچسبانده، با صدای تیز و بلند میگوید: «تو که نمیخوای بری سر کار! همین فوقلیسانسم که گرفتی خوبه. خودتو تو دردسر ننداز واسه دکترا...»
ـ دردسر نداره. سهسوت میگیرم. با دکترا بهتر میشه زد تو دهنشون.
سالخورده از لابهلای کلاسور قهوهای کهنهای چند برگه درمیآورد. یکی را با وسواس جدا میکند. میگذارد روی زانوی دختر کنار دستیاش: «خانم دکتر... بیزحمت... اینجا چی نوشته.» سرمیچرخانم عقب. سرسری کاغذ را نگاه میکنم. جملاتی ریز است که به انگلیسی تایپ شده. دختر، گنگ و واخورده چندبار کاغذ را پشت و رو میکند. به مِن و مِن هم نمیافتد. با خونسردی و اعتمادبهنفس کاغذ را برمیگرداند به سالخورده: «الان حوصله ترجمه ندارم.»
سالخورده کاغذ را میگذارد لای کلاسور: «قدیم دکترا انگلیسی بلد بودن.»
راننده از تو آینه وسط اشاره میکند: «بده من باباجون. اینقدری بلدم که کار شما راه بیفته.»
رسیدهایم پشت چراغقرمز چهارراه «جهانکودک». سالخورده کاغذ را میدهد به راننده. راننده از بالای عینک دور طلاییاش متن انگلیسی را میخواند: «سفارت تشریف میبرید؟»
ـ بله عزیزم.
دختری که پشت سر راننده است، انگار اصلا تو تاکسی نیست. با صدای بلند پی حرفش را میگیرد: «خواهرش رفته بدون کنکور فوق گرفته، فکر کرده ما ببوگلابیایم... دکترا میگیرم میزنم تو دهنش...»