قصههای کهن

شیخ بصره به دیدن رابعه که زنی عارف و پارسا بود رفت و به او گفت: آن نکته یا رازی از اسرار غیب که تا به حال به کسی نگفتی به من بازگو. رابعه جواب داد: ای شیخ بزرگ، من مقداری ریسمان و طناب یافته بودم آنرا به بازار برده و فروختم و از فروش آنها دو سکه سیم و زر بهدست آوردم. آن دو سکه را بین دو دست خود تقسیم کردم؛ چراکه ترسیدم اگر آنها را در یک دست نگه دارم، آنها با هم متحد شوند ایمان و عقل مرا بدزدند و نابود کنند. آنکه مرد دنیاست تلاش میکند و خون دل میخورد و خود را به تکاپو میافکند تا طلا و نقره بهدست آورد و تمام اندوخته خود را میگذارد و میمیرد، وارث او برجایش مینشیند و با آن ثروت زندگی راحتی را برای خود مهیا میکند، چراکه بدون هیچ رنجی صاحب گنج بسیار شده است اما صاحب واقعی زر با خود به دنیای دیگر چه برده؟ رنج، گناه و پشیمانی.