مردی که کفش نو نپوشید
محمد بلوری/ روزنامهنگار پیشکسوت
یکی از خبرهایی که اوایل دهه 40 دهان به دهان میگشت مربوط به زوج جوانی بود که برای دیدار پیرمردی به آسایشگاه رفته بودند، اما به جای دیدار با او خبر مرگش را شنیده بودند. این خبر هم غمانگیز بود و هم احساسات انسانی فراوانی را برانگیخت.
جریان از این قرار بود که جوانی در اواسط زمستان پیرمردی بیمار را با لباسهای مندرس میبیند که بر نیمکتی در پارک شهر نشسته است.
جوان احوال پیرمرد را میپرسد. معلوم میشود مرد بیمار به شوق دیدار پسرش از آسایشگاه فرار کرده اما او را دست به سر کردهاند. جوان از شنیدن این حرف ناراحت میشود و پیرمرد را به خانه میبرد تا فردا صبح که در آسایشگاه باز میشود او را به آنجا برگرداند.
آن شب دو مرد پیر و جوان از هر دری سخن میگویند و معلوم میشود مرد جوان دانشجو و بیپول است، کرایه اتاقش عقب افتاده و از پس هزینههای ازدواج با نامزدش برنمیآید. شهریه دانشگاه هم پرداخت نشده است. فردا پیرمرد به آسایشگاه برمیگردد. چندی بعد به طور عجیبی شهریه و کرایه اتاق جوان پرداخت میشود. چند بار هم پول برایش پست میشود. در این مدت جوان و نامزدش به دیدار پیرمرد میرفتند و پیرمرد که اندوختهاش را صرف حل مشکل جوان کرده بود خود را به بیخبری میزد و از اینکه مشکلات جوان حل شده است اظهار خوشحالی میکرد. چندی بعد درشب عروسی، این جوان و نامزدش، هر چه منتظر میمانند خبری از پیرمرد که همیشه اظهار تمایل برای حضور در این جشن میکرد، نمیشود. چند روز بعد جوان و همسرش سراغ پیرمرد میروند. خبر مرگ پیرمرد را میشنوند و اینکه در گنجه این پیرمرد که همیشه لباسهای مندرس و کفشهای پاره داشت چند قبض ارسال پول و یک جفت کفش نو برای حضور در عروسی مانده است.