ایکیو؛ مرد کوچک
درباره ایکیو سان؛ شخصیت باهوش دوران کودکی دهه شصتیها
خدیجه نوروزی
به یادآوردن خاطرات دوران کودکی برای همه ما همیشه همراه با لبخندی دلنشین و شیرین است؛ بهویژه برای دهه شصتیها که نوستالژیها و دنیای کودکیشان با بچههای امروز و فانتزیهایشان زمین تا آسمان فرق میکرد و حال و هوای دیگری داشت. ما خودمان، خودمان را شناختیم؛ نسلی متفاوت بودیم با نوستالژیهای خاص.
دیدن کارتون برای ما حکم همهچیز را داشت و تند تند مشقهایمان را مینوشتیم تا والدینمان به بهانه کمکاری از لذتبخشترین تفریح و دلخوشی منعمان نکنند. وقتی برنامه کودک شروع میشد هیجانزده جلوی تلویزیون مینشستم و میزدم کانال2. چهره خانم رضایی را که میدیدم گل از گلم میشکفت. همیشه تصور میکردم مرا از داخل جعبه جادویی میبیند چون میگفت: «چرا اینقدر جلو نشستی؟! برو عقبتر». یکم که عقبتر میرفتم دوباره میگفت: «هنوز که جلویی، یکم دیگه برو عقبتر». همینکه فاصله را تنظیم میکرد در قبالش یک جایزه خوب به ما میداد و آن تماشای کارتونهایی بود که تقریبا تمامشان مورد علاقه ما بود. اگر یک روز پای تلویزیون و برنامههای کودک نمینشستیم، کیفمان تا آخر روز کوک نبود و بهانه جو میشدیم و خلقمان تنگ میشد. برخلاف عقیده بسیاری که میگفتند در آن دهه امکانات نبود، سرسختانه معتقدم که ما خیلی از کودکان دهههای 90و 80 خوشبختتر بودیم؛ چرا که حداقلش پشت تمام برنامههای کودکی که از تلویزیون پخش میشد، اندیشههای پخته و درستی وجود داشت که کاملا بر روحیات کودکانه و نیازهایشان واقف بود. انتخاب نوع کارتون درست و بجا بود و ما را ناخواسته به فکر و اندیشیدن فرو میبرد و با ظرافتی خاص در مسیر درست هدایت میکرد، بیآنکه خود متوجه باشیم. یکی از این کارتونها انیمیشن «ایکیو مرد کوچک»، ساخته کشور ژاپن بود که همیشه قبل از اذان ظهر پخش میشد و واقعا مورد علاقه من بود. آن زمان عاشق ایکیوسان شده بودم. زمانی که شروع به حل معماهایی که برایش مطرح میشد، میکرد من نیز دو انگشتم را در دهان خیس میکردم و سپس روی شقیقههایم میگذاشتم و میچرخاندم. برای لحظهای چشمانم را میبستم و با دهانم صدای تق تق در میآوردم تا شاید زودتر از ایکیو سان جواب معما را بیابم اما هیچ وقت موفق نمیشدم. شخصیتهای کارتونی به دنیای بازی ما بچهها نیز کشیده شده بودند و ما گاهی به شوخی و خنده از آنها استفاده میکردیم. یادم هست مدتی بود پسر همسایه موهایش را از ته تراشیده بود و ما لقب ایکیو سان خنگ را به او داده بودیم چون باهوش نبود و از حل سادهترین معماها عاجز بود و ما همیشه از این موضوع کلی میخندیدیم.
تمام شخصیتهای این مجموعه مانند شینسه، ژنرال، سایو و مادر ایکیو سان را دوست داشتم و شاید دلیل آن، صدای گرم و دلنشین اساتید عالی دوبله مانند پرویز نارنجیها، عباس نباتی و فریبا شاهینمقدم در آن زمان بود که موجب شده بود تا با این کاراکترها ارتباط خوبی برقرار کنیم. بسیاری از داستانهای جالب این کارتون 296 قسمتی که تنها بخشی از آن از کانال ایران پخش شد را خوب به یاد دارم و همیشه از خلاقیتها و ایدههایی که ایکیو سان بهکار میبرد تا همه را متحیر کند، لذت میبردم؛ کاراکتری که به من یاد میداد که در حل مسائل نباید مضطرب و نگران شد تا موضوعات در آرامش حل شود. چون همیشه بین دو نیمه کارتون که همه ایکیو را صدا میزدند چشمانش را میبست، دراز میکشید و پایش را روی پای دیگرش میانداخت و با آرامش کامل میگفت: «بله؟ عجله نکن/ عجله نکن/ زنگ تفریحه».
همزادپندارینکردن با او، کار سختی بود
مرور خاطرات تلخ و شیرین دخترک رها و ساده نوانخانه جانگریر؛ جودی ابوت
مائده امینی
رها بود. ساده. با موهای قرمزی که مثل چوب خشک دوطرف صورتش همیشه و همیشه بافته شده بود. احتمالا راز ماندگاریاش همین باشد. امکان ندارد آن رویه سفید روی لباسش را فراموش کنم؛ رویه سفیدی که همواره در نوانخانه به تن داشت؛ حتی لحظههایی که به اتاق نمور پرورشگاه برای نوشتن روزمرگیهایش پناه میبرد. انگار در همان سالهای کودکی پناهآوردن به کاغذها را از جودی ابوت یاد گرفتم. درست یادم نیست کدام روز هفته انتظار پخش این کارتون خاطرهانگیز را میکشیدم اما تا آنجا که حافظهام یاری میکند حتی یک قسمت از «بابالنگ دراز» را از دست ندادم. امکان ندارد تصویر سایه بابا لنگدراز بر راهروی تاریک نوانخانه جانگریر و شوق جودی برای ترک آنجا را فراموش کنم . و تصویر مرور مواجهه او با جورس پندلتون-یا بابای لنگ دراز جودی- در آخرین قسمت هنوز در ذهنم زنده است.
شاید کوچکتر از آن بودم که فقر و فاصله طبقاتی اشک مرا دربیاورد اما همزادپنداری با کاراکتری به سادگی و بیریایی جودی کار راحتی بود. از نوانخانه جانگریر که بیرون آمد و سوار قطار خوشبختیاش شد، انگار دنیا را به من داده بودند. مدرسه دنیای تازه جودی و من بود. سالی مک براید و جولیا پندلتون همان دوستهای صمیمی من در دوران راهنماییام شده بودند و نام بابا لنگ دراز ،انگار کیفم را کوک میکرد.
بابا لنگ دراز از آن کارتونهایی است که امروز، مرور دوبارهاش بیش از آنکه لبخند به لبم بیاورد، قلبم را فشرده میکند؛ قصه دخترکی که همواره با فقر و تنهایی دست و پنجه نرم میکند و باید یاد بگیرد همه جا و همیشه خودش است و خودش. از جان اسمیتی که هرگز او را ندیده، کمک هزینه تحصیل، چند نامه و گاهی دستهگلی میرسد و او در نهایت، همه جا و همیشه، خودش است و خودش.
جودی، بزرگ و بزرگتر میشد و انگار کمکم به جزئی از کودکی همه ما تبدیل میشد. غم اینکه کریسمسها جایی برای رفتن نداشت، غم ما هم بود و شادی رفتن به مهمانی سالی مکبراید انگار به همه ما شادی میبخشید.
او 40 قسمت به مقیاس ما و یک عمر به مقیاس خودش منتظر دیدن پدری بود که سایهاش را همانطور که آخرین بار دیده بود، روی دیوار کشیده بود. جودی یاد گرفته بود هدیههایش را خودش درست کند. یاد گرفته بود از سادهترین چیزها مانند بالا رفتن از پشتبام خوابگاه لذت ببرد. یاد گرفته بود از تحقیرها و تمسخرهای جولیا پندلتون با لبخند عبور کند و با تنهاییهایش کنار بیاید بدون اینکه جز کاغذ پناهی داشته باشد؛ دخترکی که قدردانی را بدونآنکه از کسی بیاموزد بلد بود؛ مدرسهای پر از درسهای آموزنده بود.
انیمیشن بابا لنگ دراز، برای من و همنسلیهای من روایتگر روزهای تلخ و شیرین یک کودک ساده و پرورشگاهی است؛ انیمیشنی به قلم جین وبستر که حالا برایمان تبدیل به یک نوستالژی خاطرهانگیز شده است و اغراق نکردهام اگر بگویم هنوز که هنوز است ارزش بارها و بارها دیدن را دارد.