• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
یکشنبه 11 آذر 1397
کد مطلب : 39370
+
-

چرا پیاده‌رو جذاب است؟

آدم‌های پیاده

تکه‌هایی از اتفاق‌های رایج در گذرگاه‌های پرازدحام شهر

شهرام فرهنگی

پیاده‌رو از زوایه دید کودک شبیه به گذرگاه غول‌هاست؛ آدم‌های گنده‌ای که وقتی از کنارش عبور می‌کنند، او به‌زحمت قدش تا سر زانوهایشان می‌رسد. برای بچه‌ای که بزرگ‌ترها زیادی او را از غریبه‌ها ترسانده‌اند، پیاده‌رو تبدیل به جهنمی می‌شود که پر از غول‌های بچه‌خوار است. هر یک از این بزرگ‌ترهایی که لحظه به لحظه با زانوهایشان ضربه‌ای به شانه‌هایش می‌زنند و می‌گذرند ممکن است همان غول بچه‌خوار باشند. پیاده‌رو برای بچه‌ای که گمشده، از ترسناک‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما، مثلا از جن‌گیر هم ترسناک‌تر است.
  
زیر پاهایمان از یک جایی پر از تبلیغات شد. سفته، ثبت شرکت، بوتاکس، کاشت مو و کارهای دیگر، عین تبلیغات پیش از شروع فیلم روی پرده سینما، ناگهان زیر پاهایمان ریخته بود. انگار روی پرده قدم می‌زدی! 
  
گاهی خون به پا می‌شود، اژدها وارد پیاده‌رو می‌شود و عربده می‌کشد: آی... بگیرید پدرسگ رو... بگیریدش... حالا یا دزد بوده که به دخلش زده یا شاگردی که جوشی شده و ماهیتابه رستوران را روی صورتش تفت داده؛ مردی که از همه جایش خون می‌چکد، از زیرپله‌ای بالا می‌آید و کف پیاده‌رو می‌افتد: فحش‌ها را با عربده و آب‌دهان و خون به پیاده‌رو پرتاب می‌کند، به سمت مردی نگاه می‌کند که دوان‌دوان در پیاده‌رو از لا‌به‌لای جمعیت عبور می‌کند و دور می‌شود، دور و دور و تا جایی که انگار پشت پایین آمدن پرده نمایش گم شده باشد، میان جمعیت محو می‌شود. بی‌دلیل نبود که سال‌ها پیش مردی بود که می‌خواست جلوی پیاده‌رو پرده‌ای سفید بکشد، به متقاضیان تماشای نمایش بلیت بفروشد و آنها را روبه‌روی پرده بنشاند، ظرفیت که تکمیل شد، پرده را بالا بکشد و بگذارد تماشاچی‌ها مجذوب پیاده‌رو شوند.
  
بساط کتاب؛ کهنه، چند صفحه کنده‌شده و حتی جلدسفید! بعضی از کتاب‌فروش‌های پیاده‌رو شخصیتی شبیه به فیلسوف‌های عهد باستان دارند؛ خیلی می‌دانند و برای همین سر از پیاده‌رو درآورده‌اند. میان نوازنده‌های خیابانی هم گاهی پدیده‌ای پیدا می‌شود یا آن درهم پیچیده‌های ژولیده که خمار و سیاه کنار پیاده‌رو مچاله شده‌اند، میان آنها هم گاهی یک «سنتوری» پیدا می‌شود که داستانش ارزش فیلم شدن داشته باشد ولی اینها هیچ کدام به اندازه آدم‌های ثابت پیاده‌روها جذاب نیستند؛ مثلا پیرمردی که با ریش سفید انبوه و موهای پریشان، انگار قرن‌هاست که کنار پیاده‌رو نشسته و آدم‌ها را سبک و سنگین می‌کند. حرف هم نمی‌زند. نشسته، یک ترازوی سفید چرک خیابان گرفته گذاشته پیش‌رویش و روی یک مقوا هم عدد5 را با ماژیک آن‌قدر چاق کشیده که انگاری بچه‌ای مهدکودکی قلب را روی مقوا کشیده باشد و برعکس گرفته باشد دستش. بی‌حرف می‌روی روی ترازو و یک سکه 5تومانی می‌اندازی کنار دستش روی سکوی بانک فلان در پیاده‌روی خیابان فلان. انگار قرن‌هاست آنجا نشسته؛ نشان به آن نشان که هنوز روی مقوایش نوشته 5تومان.
  
یک بار کسی تعریف می‌کرد که عادت دارد در پیاده‌روها فقط به مقابل پاهایش نگاه کند. می‌گفت: پیاده‌رو پر از گنج است. فقط باید با دقت نگاه کنی. در اتاق شخصی‌اش نمایشگاهی از «آدم‌های پیاده» داشت. روی دیوار آنها را کنار هم آویزان کرده بود؛ گل سر قرمز نو که لابد از سر دختربچه‌ای افتاده بود که دستش در دستی عجول کشیده می‌شد. جاسوئیچی، کلید، سکه‌های از جیب افتاده، عروسک‌های گمشده، کیف‌های خالی شده و بعد رها شده در پیاده‌رو، اسکناس‌های تانخورده‌ای که احتمالا در جیبی به گوشی تلفن همراه چسبیده بودند و وقتی گوشی زنگ خورده، همراه گوشی بیرون آمده‌اند و از آن زمان تاکنون پیدا نشده‌اند و خیلی داستان‌های دیگر که همه در اتاقی، کنار هم روی دیوار ردیف شده بودند. نمایشگاهی از اشیای گمشده در پیاده‌رو که می‌شد رویش یک پرده بکشی و تماشاچی‌ها که رسیدند، پرده را بالا بزنی. همیشه در پیاده‌رو، چیزی برای تماشا پیدا می‌شود.

این خبر را به اشتراک بگذارید