گلهای خیال - عارفه آزرمی
محمدرضا مقیسه | روزنامهنگار
از بچگی عادتی قدیمی داشتم، نقشه آشنای گربه را مقابلم میگذاشتم و انگشت را روی خطچینهای محیطیاش میکشیدم. باورم این بود در جایی بین دو مرز، در تلاقی لبه جهانها با هم، حال و هوا جور دیگری است. مثل لحظههای تحویل سال که لبهای است برای ارتباط دو دنیا، فکر میکردم آنجا هم بچهها به حتم مثل زمانهای عید شادترند و با چشمان براقشان روی خطچینهای گربه جستوخیز میکنند، آنقدر شاد که صدای خندههایشان تا آن طرف مرزها هم میرسد. این بار قبل از سفر به عادت بچگی انگشت اشاره را روی خطچینهای مرزی چابهار و گواتر کشیدم و به امید دیدن حقیقت، راهی این دیار شدم.
به واسطه یک قرار قبلی در یک صبح سرد پاییزی راهی شدیم، زمینی و از راه کرمان راه افتادیم. مسیر خوب بود؛ مثل اکثر راههای ایران (تا آنجا که من دیدهام) جادهها یک طرفه و چند بانده. رفتیم و رفتیم و رفتیم، بیش از هزار و خردهای کیلومتر راه پیمودیم؛ از جایی به بعد همهچیز دگرگون شد، راهها دو طرفه و باریک، فاصله آبادیها زیاد، پمپهای بنزین انگشت شمارو خست آسمان بیشتر. سرمای مرکز جایش را به داغی بیابان داد و شلوغی و هیجان و ثروت پایتخت، جایش را به سکون و سکوت و برهوت کویر... باورم نبود، آیا اینجا بخشی از ایران است؟ آیا خطچینهای مرزی زیر انگشتان کوچک اشاره در همه جای عالم چنین حقیقتی دارند؟!
گره گره گل، خشت خشت آیینه، رنگ رنگ نقش؛ انگار اینجا گلستانی بود که هیچ خزان نداشت. جهانش رنگین، حوضش پرماهی و تا چشم میدید، رنگ و شادمانی و زندگی... نه، به نشان غلط نروید، این سرزمین آباد و پر از گل، خاک بلوچستان نبود! (که کاش بود)، این سرزمین، نقش لباسها و زیورآلات رنگ به رنگ زنان این دیار بود که مثل واحهای در دل بیابان دلبری میکرد. بلوچستانی که زبان مردمش از قدیمیترین زبانهای فلات ایران است، جایی که پروردگار با سوزن ذوقش پارچه زرد کویر را به حریر آبی دریا پیوند میزند، همانجا که کوههای مریخی و آبهای صورتی و درختچههای حرایش در دل بیابان سوزان با وزش باد میرقصند، آنجا که بکرترین مناظر و کم یابترین عجایب را دارد.
اما در عجبم از گسلی بزرگ، گسلی بین نقشهای رنگین و شاد صنایع دستساز مردم بلوچ با تیرهروزی و کمبود و رنجهای حقیقی آدمهای این دیار، گسلی به وسعت بیخبریهای ما! آنچه دیدم فشردهای بود از رنج و چرا! کنسروی از درد و سؤال؟! دردهایی از جنسِ چرا پای کودکانشان بیکفش است؟ چرا شکمهایشان خالی است؟ چرا آبشان شور است؟ چرا بنزینشان جیره بندی، صفهای بنزین کیلومتری است، و یک جاده معمول و خوب ندارند؟ چرا بهداشتشان کم است؟
چرا سن ازدواجشان پایین است؟ چرا مدرسه ندارند یا اندک مدارس کپریشان بیسقف است؟ چرا روزگارشان تنگ است؟ چرا روزگارشان تنگ است؟ چرا روزگارشان تنگ است؟! تنها چیزی که نجاتم میداد خیال بود. به «سهراب» پناه بردم و خیال کردم!
«پس چه باید بکنم؟! من که در لختترین موسم بیچهچه سال تشنه زمزهام...»
در خیال میان گلهای رنگین پارچههای دستبافشان گم شدم و در تودرتوی نقشهای حنایی دستان زنانشان پیدا، در عجایب جغرافیایشان به وجد آمدم و با آرامش زلال عمان، رام شدم. اما در واقعیت از چابهار به طیس رفتیم، از طیس و چابهار به بریس، از بریس به گواتر، از گواتر به...
به گواتر رسیدیم، به دم گربه، به آخرین خطچینهای ایران. به طبیعتی بکر، صیادانی زحمتکش، لنچهایی با باک خالی، خرچنگهایی خوشحال و مرغانی ماهیخوار اما تنبل.
عمان در واقعیت هم سخاوتمند بود و آرام، دلفینهایش بر سطح آب بازیگوشی میکردند و ماهیهایش رایگان مهمان سفره صیادان میشدند و صیادان به شکر صید، مرغهای ماهیخوار را میهمان بساطشان میکردند.
حواصیلها، ماهیها، شکوه درختان حرا تابلویی کم نظیر میساخت. نه آنتن بود و نه موبایل و نه هیچ تکنولوژی. در نقطه صفر مرزی بودیم و انگار در سفر پیدایش. به قول سهراب
«من به آغاز زمین نزدیکم...»
اما در این آغاز پایانها فراوان بودند.
کپرهای ویران،
کارگران لاغر،
سربازان خسته،
کمی آنسوتر کودکان گرسنه، بیکفش، بیمدرسه،
چشمهایی بیمار بیخوابی و زردی،
چشمهایی با کمترین رمق از امید،
و فقر، و فقر، و فقر
دلم میخواست کفشی باشم بر پاهای لختشان، آب شیرینی در گلویشان، سقفی بر کلاسهای کپری بدون معلمشان تا شاید بازهم امید جوانه زند، مثل گلهای رنگ به رنگ لباسهایشان که خزان ندارد، مثل مرغهای ماهیخوار نشسته در غروب ساحل که مرگ خورشید را به امید تولد دوبارهاش به نظاره مینشینند، مثل زنان هنرمند و مردان صبور و نجیب این دیار که همانند عمان با تمام نداشتنها و رنجها مهماننوازند و سخاوتمند و گشادهرو. دلم امید میخواست، دلم امید میخواهد و شاید به قول سهراب تا دیرتر از این نشده
«بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را برداریم.»