سحر سخایی /موسیقیدان و نویسنده
چند روز دیگر سالگرد مرگ یکی از بزرگترین نوازندگان موسیقی ایرانی «غلامحسین درویش» است. معروف است که در یک شب آذرماهی سرد در تهران ۱۳۰۵ او با درشکه به خانه برمیگشته و یکی از آن نخستین اتولهای آمده به تهران که اتفاقا در مسیر برگشت از محله بدنامی هم بوده، با درشکه درویش تصادف میکند و او در اوج ساختن و نواختن و بودن، سهم سنگفرشهای خیابان میشود.
کاراواجوی نقاش تابلو معروفی دارد به نام «شکتوماسِقدیس». نقاشی مسیح را نشان میدهد که با زخمی عمیق و خالی روی تنش اجازه داد کاراواجو انگشتش را در زخم فرو کند تا به حقیقت آن پی ببرد. توماس، یار مسیح، عقیده داشت تا نبیند باور نخواهد کرد. ایمان توماس، در چشمهایش بود و در سر انگشتی که در زخم پهلوی پسر خدا چرخید.
باور کنید دارم درباره ویدئویی مینویسم که فقط ثانیههای اولیهاش را دیدم. تا همان جا که دستی انگار از غیب، آمد و یقه لباس پسر جوان را کشید و او با تمام وزنش جلو آن همه انسان نقش زمین شد. من همان لحظه موبایلم را خاموش کردم و به جلو خیره شدم. در بیشتر دیدن این مصیبت، حقارتی بود که تمام تاریخ موسیقی مرا به یادم میآورد؛ از تصادفی که نوشتهام را با آن آغاز کردم تا داستانهای بسیار دیگری که نه چشمان شما دوست دارد بخواندشان و نه دستهای من توان نوشتنشان را دارد. ما توماس نیستیم. ما ندیده، نشنیده، نخوانده، میدانیم داریم کجا زندگی میکنیم. سهمخواهی ما معلوم است. ما، تمام ما، چه اهل ساز باشیم و چه نه، در جنگ مداممان با ابتذال روزمرگی و مرگ فرهنگ، بیشتر عمر و حالمان را صرف میکنیم. ما حرمت میخواهیم. با ما شرافتمندانه بجنگید.
این گروه موسیقی که در یکی از خیابانهای شهر رشت، نشستهاند و به جای تولید بوق و فحش و اضطراب، دارند نغمهگری میکنند، همان زخمی هستند که تمام ما، موظفیم ببینیمش. حتی خود من باید همین حالا برگردم، ویدئو را باز کنم و نگاهش کنم. لازم نیست خودم یکی از آنها باشم. لازم نیست آن شب آنجا در آن خیابان ایستاده باشم. لازم نیست به عرقِ شرم و عصبانیت پیشانی آن مردانِ نوازنده خیره شوم. من توماس نیستم. من شک ندارم که در دشمنی با هر عقیده و ایمانی، شرطِ اول شرافت است. آن پسری که واژگون میشود، روی دوشاش یک تاریخ را حمل میکند. من او را بخشی از خودم میبینم؛ بخشی از واروژان؛ بخشی از لطفی؛ بخشی از هر آدم ابوالبشری که در این جغرافیای فرهنگی ایران یک روز به عشق ساز یا صدایی بیدار شده و زندگیاش را وقف موسیقی کرده است.
تصور ترسناکی است که در انبوه مشکلات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی، فرهنگ را بفرستیم ته خط. فرهنگ همان چیزی است که به قول بودریو وقتی همهچیز فراموش میشود، همچنان با آدمی میماند. آن دستی که بهخود اجازه میدهد یک انسان را آنگونه شبیه قاتل فراری نقش زمین کند و آن پایی که برایش مهم نیست دارد به ساز لگد میزند یا به خاک، توانِ نابودی یک فرهنگ را دارد. ما بدون فرهنگمان، میمیریم. ما توماس قدیس نیستیم. ما پیش از مردن، به آن آگاه میشویم. ما شرافت را انتخاب خواهیم کرد.
شرف مرد به ز دولت اوست
در همینه زمینه :