• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
چهار شنبه 23 آبان 1397
کد مطلب : 37486
+
-

بیژن نجدی چگونه این همه خوب می‌نوشت؟

سپرده به زمین

درباره معادله‌های داستان‌نویسی یک معلم ریاضی که ذهنش پر از شعر بود به بهانه 24آذر، زادروز بیژن نجدی

درنگ
سپرده به زمین

شهرام فرهنگی

بعضی‌ها عاشق «بروسلی» می‌شدند، او با «بیژن نجدی» شده بود. داستانش هم اصلا مفصل نبود. هربار یک جلد از «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» را به کسی هدیه می‌داد، حتما داستانش را هم تعریف می‌کرد. در یکی از دورهمی‌های داستان‌خوانی - که آن سال‌ها با هم شکل‌های‌شان برگزار می‌کردند - یک نفر خواندن داستانی از «یوزپلنگان...» را پیشنهاد کرده بود. طرف گفته بود بیژن نجدی در این مجموعه داستان کوتاه توصیف‌های عجیبی نوشته. با جزئیات تعریف می‌کرد که چطور مثل صحنه‌ای که به‌نظرت می‌رسد قبلا در آن بوده‌ای، لحظه‌هایی رویاگون گذشته است. 

انگشت‌هایی لای کتاب لغزیدند و صدایی شروع کرد به خواندن داستان «سپرده به زمین» از مجموعه یوزپلنگان... کرده بود؛«طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه‌شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.» هربار با آب و تاب، داستان جذب شدنش به نوشته‌های بیژن نجدی را تعریف می‌کرد و بعد یوزپلنگان... را هدیه می‌داد. جلد یوزپلنگان... را ورق می‌زد و بالای صفحه اول می‌نوشت: «صدفم، صدای من مروارید». می‌گفت این شعر را روی پوست دفی خوانده که روی دیوار خانه بیژن نجدی میخ شده بود. شعر بیژن نجدی روی دیوار بود، روی زمین، درون کشوهای کابیت‌های آشپزخانه! درهای فلزی کمدهای قدیمی را که باز می‌کردی، انبوهی از نوشته‌های منتشر نشده بیژن نجدی ظاهر می‌شد. عجیب جایی بود آن خانه؛ همه‌جا پر از بیژن نجدی بود! پروانه می‌گفت: شعر از او می‌ریخت. هر جا و هر لحظه؛ روی پاکت سیگار، روی دستمال کاغذی، روی دیوار، پشت ورقه‌های امتحان ریاضی پسربچه‌های مدرسه‌ای در لاهیجان. حالا دیگر داستانش مفصل بود. او یک روز در خانه بیژن نجدی زندگی کرده بود. یک دهه بعد از رفتن بیژن نجدی از کره زمین، او در مسیر جاده‌ای که ادامه‌اش تا سیاهکل می‌رفت، تمام اتاق‌های خانه‌ای در لاهیجان را گشته بود؛ به جست‌و‌جوی اسرار یک معلم ریاضی که معادله‌ای منحصر‌به‌فرد برای نوشتن داستان ابداع کرده بود. داستانش مفصل بود.
      
داستان مفصلش از این قرار بود: شبی هوس کرده بود روبه‌روی بیژن نجدی بنشیند و درباره داستان‌نویسی گپ بزنند. می‌خواست از اسرار او سردربیاورد؛ اینکه چطور می‌شود طوری داستان نوشت که انگار شعر پیش نگاه خواننده گذاشته باشی. اصلا آنچه نجدی را تبدیل به مهم‌ترین اتفاق ادبیات داستانی پس از انقلاب کرد همین بود که داستان را عین شعر تعریف می‌کرد. مثلا  نوشته بود: «بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت» یا «پاییز، خودش را به آبی چتر می‌زد» یا «... زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغری‌اش ریخته بود، از کوچه‌ای می‌گذشت که همان پیچ و خم خواب‌ها و کابوس او را داشت». نشسته بود گوشه تخت، ساعت 5صبح تصمیم گرفته بود بنشیند پشت فرمان و یک کله تا لاهیجان برود؛ به خانه‌ای که دیگر بی‍ژن نجدی در آن نفس نمی‌کشید ولی باز جایی بود که نویسنده‌ای که شیفته‌اش شده بود سال‌ها در آن شعر و قصه نوشته بود؛ روی دیوار، روی زمین و حتی پشت ورقه‌های امتحان ریاضی پسربچه‌های مدرسه‌ای در لاهیجان.
      
کف دست چپش از روی چاقی انگشت شست تا روی مچ، پر از ضربدرهای سرمه‌ای پررنگ بود. پشت فرمان به یوزپلنگان... یک معلم ریاضی فکر کرده بود. این همه توصیف عجیب را چگونه نوشته بود؟ وردی چیزی در کار بود؟ بیژن نجدی چگونه این همه خوب می‌نوشت؟ چرا با این همه غزل و داستان که از او می‌ریخت، این همه دیر نامش به گوش کرم شعر و داستان رسید؟ همه اینها را با خودکاری که از داشبورد پراید بیرون کشیده بود، روی دست چپش ضربدر زده بود تا از پروانه معصومی بپرسد. شماره همسر بیژن نجدی را با استفاده از چند رابطه مطبوعاتی از خبرگزاری گرفته بود. قبل‌تر چند گفت‌و‌گوی کوتاه از پروانه معصومی خوانده بود ولی در آن حرف‌ها هیچ نشانی از اسرار داستان‌نویسی بیژن نجدی نبود. پس تلفنی برای پروانه معصومی توضیح داد که در خانه نجدی دنبال چه چیزی می‌گردد. او نشانه‌هایی می‌خواست که با آنها به تکنیک‌های نوشتن یک معلم ریاضی برسد؛ معادله‌ای که تعریف می‌کرد چگونه می‌شود طوری نوشت که خواننده احساس کند شعر می‌خواند ولی در واقع مشغول خواندن سطرهایی از یک داستان کوتاه باشد.
      
آن زمان سال 1386تازه به نیمه رسیده بود. آن زمان 10سال از مرگ بیژن نجدی گذشته بود. وقتی به خانه او رسید، همسرش خیلی وقت بود که هیچ خبرنگاری، شاگردی یا کسی را ندیده بود که سؤالی درباره بیژن نجدی داشته باشد. او می‌توانست ساعت‌ها، با حوصله، بیژن نجدی را با کلمه‌ها به هم ببافد و برایت بازسازی کند؛ درست همانطور که در آن خانه راه می‌رفت و شعر از او می‌ریخت؛ مثل قدم‌زدن در موزه بیژن نجدی بود. می‌گفت: سمت چپ، دفی که روی دیوار می‌بینید، یکی از شعرهای بیژن رویش نوشته شده: «صدفم، صدای من مروارید» را دید و راهنمای موزه برایش تعریف کرد: «بیژن عادت داشت هر جا کاغذی دم دستش بود شعر بنویسد. من هر گوشه‌ای از خانه شعری از او پیدا می‌کردم؛ روی پاکت سیگارش شعر می‌نوشت، در دفتر مشق‌های بچه‌ها و حتی پشت ورقه‌های امتحانی شاگردهای خودش. ولی داستان نوشتن برایش سخت بود». پروانه معصومی برایش تعریف کرده بود که محال بود بی‍ژن نجدی هر شب بیشتر از یک پاراگراف بنویسد. می‌گفت قبل از نوشتن داستان بی‌قرار می‌شد، راه می‌رفت و سیگار می‌کشید؛ بهمن، از آن پاکت بزرگ‌ها. کلافه بود و می‌رفت در قاب چوبی پنجره خانه‌ای در لاهیجان می‌ایستاد و به تاریکی زل می‌زد. بعد شروع می‌کرد به نوشتن با ماشین تایپی که از عهد جنگ جهانی آمده بود. برای کی؟ برای کجا؟ که چی؟ بیژن نجدی هرگز خودش را چندان جدی نگرفته بود و فقط می‌نوشت. می‌نوشت چون چاره دیگری نداشت. یک چیزی انگار از درونش کاری می‌کرد که وادار به نوشتن شود... که صحنه‌های خوش‌رنگ محیط اطراف را طوری شاعرانه بنویسد که داستان مثل شیر داغ از گلوی خواننده پایین برود. تصاویر همان جا بود؛ در حوالی خانه‌ای که بیژن نجدی سال‌ها در آن از خواب بیدار شده بود، لباس آقای معلم ریاضی را پوشیده بود و رفته بود سر کلاس و شب لباس داستان می‌پوشید و شروع می‌کرد به نوشتن: از حوضچه‌ای که در مسیر مدرسه تا خانه هر روز می‌دید و قرار بود در داستان «استخری پر از کابوس» قویی در آن به قتل برسد؛ از دشتی که «روز اسبریزی» در آن اتفاق می‌افتاد؛ از چادر ملیحه و آن چتر که «تکه‌ای از آبی خیسش» در داستان «سه‌شنبه خیس» جر خورد.تصاویر نوشته‌های بیژن نجدی در شهر پراکنده بود.
      
10سال پس از رفتن بیژن نجدی از کره زمین، او در ارتفاعی ایستاده بود که زمانی دوست داشتنی‌ترین نقطه شهر برای نویسنده مورد‌علاقه‌اش بود. از آنجا به بوته‌های انبوه چای نگاه کرده بود که عین هزارتو روی تن کوه پیچ خورده بودند و رفته بودند پایین‌تر. آن‌جا می‌شد زیر ابرهای باردار نشست و در عطر چای به نویسنده‌ای فکر کرد که صبح‌ها معلم ریاضی بود و شب‌ها طوری می‌نوشت که هیچ‌کس تا پیش از آن ننوشته بود. آنجا به کمدی فلزی در خانه بیژن نجدی بیشتر فکر کرده بود؛کمدی که ارتفاعش تا نزدیکی‌های سقف می‌رسید و تمام کشوهایش پر بود از نوشته‌های منتشر‌نشده بیژن نجدی؛ داستان‌های نیمه کاره، طرح داستان، شعر، عاشقانه، نوشته‌های پراکنده و... عکس‌هایی از دوران جوانی بیژن نجدی، از جایزه گرودن، از عصای چوبی، ماشین تحریر قدیمی، نوار کاست‌های قدیمی که موسیقی‌های مورد علاقه بیژن نجدی روی‌شان ضبط شده بود؛ قطعه‌هایی که نجدی عادت داشت وقت نوشتن به آنها گوش بدهد و هر داستانی قطعه خاص خودش را داشت... عین این بود که خرس را در زندانی پر از کندو حبس کرده باشند. او یک ظهر تا عصر در جایی پلکیده بود که بیژن نجدی، یوزپلنگان... را نوشته بود. به کف دست چپش که پر از ضربدرهایی به رنگ سرمه‌ای پررنگ بود نگاه کرده بود. تردیدی نداشت بیش از آنها پرسیده است. حالا داستان تمام بود فقط باید می‌رفتی «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند » را می‌خواندی تا کشف کنی، چگونه می‌شود با نوشتن آدم‌ها را گیر انداخت که 10سال بعد از رفتنت از کره زمین هم دنبالت بگردند؛ در کمدی فلزی و کوهی که تنش پر از بوته‌های چای است.

این خبر را به اشتراک بگذارید