آلزایمر
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
پدرم روی مبل کهنه نشسته است. 90سال دارد. میگوید: «برای چه مرا اینجا نگهداشتهاند؟ چرا نمیگذارند بروم؟» من که کنارش نشستهام و جاروبرقی را تمیز میکنم، میگویم: «اینجا خانه خودتان است، باید اینجا باشید.» ابرو بالا میاندازد و تعجب را با کلمات هم نشان میدهد: «جدا؟ اینجا خانه من است؟» سر از جاروبرقی برمیدارم و لبخند میزنم: «معلوم است مال خودتان است. زمینش مال شماست، بنا و کارگرش را خودتان آورید و پولش را خودتان دادید.»
چند ثانیهای سکوت میکند و بعد از سر میگیرد: «چرا اجاره را به من نمیدهند؟» دستم را بردهام که پاکت جاروبرقی را بیرون بیاورم: «اجاره کجا را؟»
- اجاره همینجا را.
- اینجا را که اجاره ندادهاید.
با دست به اتاقی که رختخواب او آنجا قرار دارد، اشاره میکنم: «آن اتاق خواب شماست و جایی هم که نشستهاید هال است. جایی نمیماند که اجاره بدهید.»
لحظاتی نگاهم میکند: «پس من باید اجاره بدهم؟»
پاکت جاروبرقی را میبرم و در آشپزخانه، آرام طوری که گرد و غبارش زمین و زمان را نگیرد، داخل نایلون زباله خالی میکنم. نمیدانم چه جوابی بدهم، ولی باید حرفی بزنم: «لازم نیست اجاره بدهید، گفتم که اینجا مال خود شماست.» میگوید: «پس من کی از این خانه میروم؟»
این پرسش را خیلی میپرسد. یادش به خیر مادرم همیشه میگفت: «وقتی کفن کردند، میرویم.» ولی من دل ندارم چنین جوابی بدهم. میگویم: «شما همینجا میمانید.»
پاکت جاروبرقی را که خالی میکنم داخل نایلون زباله را نگاه میکنم. پدر و مادر جوانم را میبینم که لابهلای گردوغبار گم شدهاند. آنها را بیرون میکشم و در قاب میگذارم و روی دیوار میزنم. پدرم نگاهی به قاب میاندازد. به جوانی خودش و همسرش نگاه میکند: «شما کی هستید؟» جوانی مادرم میخندد: «حالا مرا هم یادت نمیآید؟» پدرم با حیرت باز هم نگاه میکند: «نه.» جوانی پدرم رو به جوانی مادرم میگوید: «ما گم شدهایم. اینجا جای ما نیست.» جوانی مادرم عصبانی میشود: «باز هم شروع کردی!» اما حرف حرف پدرم است. دست جوانی مادرم را میگیرد و او گرچه ناراضی، با جوانی پدرم همراه میشود و میرود.
من پاکت جاروبرقی را جایش میگذارم و جارو را روشن میکنم. پدرم سرش پایین است و بیتوجه به سروصدای ماشین، چرت میزند.