حکایت یک همدلی
علی عمادی/روزنامه نگار
یک سال گذشت؛ از آن شبی که زمین غرب کرمانشاه سخت لرزید. در یکای اندازهگیری ریشتر، 7.3 بود اما در مقیاس فاجعه، بینهایت؛ بدنها بیجان شد، تنها زخمی، روانها افسرده و خانهها خراب. زلزله در چند ثانیه از آبادی، ویرانه ساخت. این هم فصلی از قصه زندگی بود اما نه همه داستان. اگر حکمت خداوند، طبیعت را به قهر وامیدارد، رحمت نامنتهایش دلها را به نرمی میخواند تا دست الهی از آستین مردمانی نیکسرشت بیرون آید؛ و این حکایت اکنون ماست.
در سبزترین روزهای اردیبهشت، هیاهوی بچهها از پشت دیوار مدرسه هم شنیده میشود. هفته معلم است و بچهها ذوقزدهاند و از اینسو به آنسو میدوند. همه لباسهای محلیشان را پوشیدهاند؛ سبز و سرخ و صورتی و عنابی و آبی. اینجا مدرسه گلهاست. هر گلی با یک رنگ و همه گلها خندان. ذوق دیگرشان بهخاطر افتتاح مدرسه جدیدشان است. هرچند حدود یک ماهی میشود که سر کلاسهای نونوار شده نشستهاند، اما قرار است هر دو اتفاق خوب را یکجا جشن بگیرند؛ هفته معلم و افتتاح نخستین مدرسه بازسازیشده بعد از زلزله؛ مدرسه همدلی.
اینجا قبل از زلزله، دبستان دخترانه گلها بود؛ جایی روی یک تپه، کنار خانههای شهرک انجیربوس شهر تازهآباد در دل شهرستان ثلاث باباجانی. مدرسه را اواسط دهه60 ساخته بودند اما قبل از زمینلرزه 21آبان96 هم خرابه بود. مدیر و معلمها بارها شکایت به آموزش و پرورش برده بودند که ساختمان از پایبست ویران است و گرچهکسی به فکر نقش ایوان نداشتهاش نبود، اما میترسیدند که دیوارها دیگر تحمل نکنند و روی سر بچهها هوار شوند. زمین که لرزید، سقف مدرسه گلها بهانه یافت تا بار سنگیناش را زمین بگذارد که گذاشت. اما خدا را شکر سر شب بود؛ ساعتی نبود که کسی در مدرسه باشد.
زلزله، سقف و دیوار سالم کمتر گذاشت. نه خانهها دیگر سرپناه بود و نه کلاسهای مخروبه جای درس خواندن؛ آن هم درست وسط سال تحصیلی. پس از چند روز که شهر خودش را پیدا کرد و از داغ بیرون آمد، بچهها پشت خرابه مدرسه جمع شدند. درسهایشان عقب افتاده بود. معلمها بچهها را بردند جایی که دیوار خرابهای نداشته باشد. اما وسط جایی که مثلا بوستان شهر بود، نمیشد کلاس را برپا کرد. سوز سرمای آخر پاییز در آن منطقه کوهستانی و سرد، چادر را هم از مدرسه دریغ میکرد. مدرسههای دیگر کمی وضع و حال بهتری داشتند. قاچ دیوارها دهنکجی میکرد اما سقف بالای سر بچهها پایین نیامده بود. تا جایی که میشد دانشآموزان در چند شیفت از کلاس مدرسههای سالمتر استفاده میکردند اما مدرسه گلها دیگر کلاس نداشت. وضعیت هر روز بغرنجتر میشد تا اینکه خبر رسید یک شرکت مهندسی پا پیش گذاشته تا مدرسهشان را بسازد. هشتم آذر بود که بچهها با مهندسان و کارگرانی که میخواستند مدرسهشان را بسازند، عکس یادگاری گرفتند.
کار شروع شد، اما همهچیز آنطور که برنامهریزی شده بود، پیش نرفت. برف و باران رحمت الهی است اما با کار ساختوساز ساختمان جفت نیست. با همه اینها بعد از 3ماه و 3روز مدرسه آماده شد. مدرسه را تجهیز کردند تا بچهها مبعث پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم (25فروردین 97) را در مدرسه تازهسازشان که اسمش حالا بود همدلی، جشن بگیرند. کابوسهای چندماهه بچهها و پدرومادرها و معلمان تمام شد. اما چگونه؟
مهندس سیدحسین امامی، مدیرعامل شرکت مهندسی بندژ کاو، ماجرای ساخت مدرسه همدلی را اینگونه روایت میکند؛ فردای 21آبان، همان شبی که تهران هم لرزید و ملت تا صبح در خیابان ماندند، بچههای شرکت را جمع کردم. گفتم چه کار کنیم؟ باید کمک میکردیم. اول قرار شد آب و پتو به زلزلهزدگان برسانیم. خیلی زود خبر رسید که کافی است. دیدیم با تخصص خودمان بهتر است خانه بسازیم. از طرفی ساختوساز زودتر از 3ماه امکان نداشت. از طرف دیگر هموطنان ما در چادر گرفتار یخزدگی و مارگزیدگی بودند. به این نتیجه رسیدیم با وسع خودمان سریع یک مدرسه بسازیم. الان خانه چند خانواده باشد، پسفردا که خانهها ساخته شد، بشود مدرسه؛ با 7کلاس، 3سرویس بهداشتی و 2حمام موقت که بعدا میشد آبدارخانه. برآوردمان برای ساخت با امکانات پیش ساخته 45روزه بود.
3روز طول کشید تا مسئولان را قانع کنیم این روش ساخت و نقشه ارائه شده بهتر از آن است که آنها پیشنهاد میدهند و اجرا میکنند. قرار شد در زمینی به وسعت حدود 1800مترمربع مدرسه را بسازیم. نسبت به طرح اولیه هم نوع سازه تغییر کرد و هم مساحت زیاد شد. مجبور شدیم به رفقای دیگر برای کمک در تامین هزینهها یا وسایل مورد نیاز رو بزنیم. خیلیها رویمان را زمین نینداختند و به کمکمان آمدند. یکی پول داد، دیگری سنگ فرستاد، آن یکی برای کابینت دستمان را گرفت و خیّر دیگری درها را برایمان تامین کرد.
کار درحال پیشرفت بود اما کارشناسان اداره نوسازی زیاد عجلهای نداشتند. آنها برای مقاومترشدن پروژه پیشنهادهایی مطرح کردند که در طرح اجرا شد با این حال شاید بسیاری از این حساسیتها چندان موضوعیت نداشت. ما نگران سرما و نزولات جوی بودیم ولی آنها میخواستند استانداردهایی بیش از حداقل در اجرای پروژه رعایت شود. این اختلاف نظر کار را به کندی جلو میبرد. در این بین آدمهای دستبهخیر زیادی جلو آمدند و از رقمهای اندک حدود 10هزار تومان به ما کمک شد تا چند میلیون تومان. پروژه مدرسه همدلی نزدیک به 220میلیون تومان هزینه دربرداشت که حدود 120میلیون تومان آن کمک خیّران بود.
کارگرانی هم که در این پروژه دست بهکار بودند، خودشان از خیّران بهحساب میآمدند. از بین آنها برخیشان حاضر نشدند دستمزد بگیرند و محلیهایی که به اصرار مزد کارشان را میگرفتند، در شرایط سختی بهسر میبردند. با اینکه برای محل سکونت کارگران و مهندسان کانکس تدارک دیدیم، اما همکارانی که در این پروژه فعالیت میکردند، خودشان حاضر نبودند در کانکس باشند درحالیکه زن و بچه مردم بدون سرپناه در سرمای جانسوز، در چادر زندگی میکردند. این شد که با اصرار خودشان در چادر ماندند و با گل و شل و آبگرفتگی و هزار جور سختی سرکردند. هرطور بود کار ساخت در اسفندماه96 تمام شد و مدرسه را تحویل آموزش و پرورش دادیم. کار تجهیز وسایل آموزشی هم حدود یک ماهی زمان برد تا فروردین بالاخره بچهها به کلاس درس مدرسه همدلی رسیدند.
روز اول که برای این پروژه با شلنگ و نخ درگیرودار تراز کف بودم، آقایی از اهالی محل صدایم زد: «حاج آقا!». همینطور که داشتم به تراز صحیح فکر میکردم، گفتم: «من حاجی نیستم.» گفت: «ناراحت شدی، حاجی صدایت کردم؟» جواب دادم: «نه، اتفاقا خیلی هم دوست دارم حاجی بشم، اما تا حالا حج نرفتهام پس حاجی نیستم.» نگاهی به من کرد و گفت: «فکر میکنی ساخت این مدرسه از حج کمتره؟»