قصههای کهن
![حکایت هرمز، فرزند انوشیروان](/img/newspaper_pages/1397/08%20ABAN/15/rooye/E%20L%20S%20A/2413.jpg)
هرمز را گفتند: وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ (به زندان انداختی)
گفت: خطایی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت (بیم و ترس) من در دل ایشان بیکران است و برعهد من اعتماد کلی ندارند. ترسیدم از بیم گزند خویش، آهنگ هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
و گر با چنو صد برآیی بجنگ
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ؟