مهرو پیرحیاتی/خبرنگار
رمان «کاتوره» نوشته زندهیاد بیتا شباهنگ قصه مردی است به نام شایان که عمری را با سرگردانی سر کرده. او با همسرش که چندین سال از او کوچکتر است به نام زرین زندگی عاشقانهای دارد. اما درون شایان دردهایی از دوران کودکی وجود دارد که هیچگاه به آن توجه نشده و حالا در میانه زندگی در یک حادثه سر باز میکند. شایان زمانی که همراه زرین برای گردش در بیرون هستند، متوجه دزدیدن ساک دستی زنی بهنام نازلی میشوند. شایان بیاختیار بهدنبال دزد میرود و کیف را بهرغم زخمی شدن توسط دزد پس میگیرد؛ کیفی که محتویات با ارزشی در آن وجود ندارد، بهجز یک عکس که بهنظر شایان، زن بهخاطر این عکس بیتاب بوده. او تصور میکند شاید این عکس تنها یادگاری بازمانده باشد. بیتا شباهنگ به مرور در داستان درونیات شایان را به مخاطب نشان میدهد و خاطراتی از کودکی او را روایت میکند که نشان میدهد از همان دوران، فکری آزاردهنده روحش را خراش میداده. شایان برای اینکه از شر این فکر راحت شود در حمام با لیف به جان خودش میافتد. درواقع او دچار وسواسی است که کسی به آن دقت نکرده. حتی برادرش به شوخی او را ساولن خطاب میکند. مخاطب تا انتهای داستان متوجه درگیری درونی شایان نمیشود، حتی این فکر به ذهن مخاطب خطور میکند که پای خیانت در میان باشد. اما شایان بهدنبال سرنوشتش به مکانی کشیده میشود تا گره ذهنش گشوده شود. نویسنده در همان فصل اول بهوضوح این گرفت و گیر ذهنی او را به مخاطب اعلام میکند؛ آنجا که یک ویلنزن به شایان میگوید: «شما آدم خاصی هستی، میدونی چی میگم؟»
«نه راستش.»
«فضول مردم که نیستم اما آدم کم ندیدم تو این همه دربهدری... شما یهگیری داری.»
در ادامه داستان، شایان ساک را به نازلی برمیگرداند. اما عکسی را که در ساک است پیش خودش نگه میدارد. این کار تا زمان اعتراف به آن، مثل خوره شایان را عذاب میدهد که به شکلی دیگر، تکرار همان عذاب دوران کودکی است. گویی شایان علاقه دارد همیشه خودش را بهوسیله چیزی یا کاری عذاب بدهد. رمان در فصلهای بعد به موارد حاشیهای میپردازد تا اینکه در فصل بیست و چهارم شایان با دعوت نازلی به شمال میرود. حالا مخاطب منتظر خیانت شایان است، اما نویسنده موضوعی غافلگیرکنندهتر در آستین دارد؛ آن هم چیزی نیست جز خودکشی نازلی در مقابل چشمان شایان. وقتی نازلی خودش را از کوه به پایین پرتاب میکند در همان لحظات شایان تصاویری از کودکیاش را به یاد میآورد که مربوط به سقوط مادرش از پشت بام است. او در تمام این سالها خودش را مسئول آن اتفاق میدانسته، زیرا مادرش برای آوردن عروسک او به لب بام رفته بوده. غافل از اینکه پشتبام بهعلت قدیمی بودن خانه سست بوده و تحمل وزن مادرش را نداشته اما شایان این موضوع را خیلی دیر متوجه میشود. او بعد از مرگ نازلی با پدرش که در خارج از کشور به سر میبرد تماس میگیرد و سؤالش مبنی بر چگونگی مرگ مادر را میپرسد. پدر هم که گویی سالها دلهره این پرسش را داشته در جواب میگوید میدانستم که روزی این سؤال را میپرسی. سپس با گریه و ناراحتی سقوط مادر را تعریف میکند. انگار هر دو با این سؤال و پاسخ، درونشان از همه ناراحتیها تهی میشود. در فصل32 کتاب بهنظر میرسد زندهیاد شباهنگ عقیده خودش در مورد مرگ را - که بهخود او خیلی نزدیک بوده - نوشته است. حتی فونت نگارش این فصل هم متفاوت است. شباهنگ جنگ خودش با بیماری و ناامیدی از زنده ماندنش را بهصورت داستانی کوتاه در فصل آخر بیان میکند؛ در آنجا که میگوید: ساعت از نیمهشب گذشته است. میروم استراحت کنم. نمیدانم برای ادامه دادن این صفحات برمیگردم یا نه. آینهام که میگوید برنخواهم گشت. خستهام اما خوبم.
گویی مرگ را پذیرفته اما با خوشی؛ مثل کسی که برای مبارزهای تمام تلاشش را میکند اما میداند که رقیب قویتر از اوست.
درباره رمان کاتوره اثر بیتا شباهنگ
در مرز شادی و اضطراب
در همینه زمینه :