قصههای کهن
حمدون قصار
شبی «حمدون» بر بالین دوستی در حال جان دادن بود. چون آن دوست وفات کرد، چراغ بنشاند و گفت: «این ساعت، این چراغ از آن وارث است. آن ما را روا نباشد!»
تذکرهالاولیا
در همینه زمینه :