2 صوفی همسفر
2 صوفی در راهی میرفتند. یکی مردی وارسته و پرهیزکننده از مال دنیا بود و با دیگری 5 دینار. این صوفی وارسته، رها و آسودهخاطر بود و هر جا میرفت و میخوابید در کمال آرامش بود و از کسی بیم نداشت اما صاحب 5 دینار، پیوسته در بیم و هراس بود، تا آنکه به سرچاهی رسیدند. جایی ترسناک بود. مرد وارسته از چاه آب خورد و در کمال آرامش به خواب رفت اما آن دیگری جرأت نمیکرد بخوابد و آهسته با خود میگفت: «چه کنم؟ چه کنم؟» زمزمهاش به گوش همسفرش رسید و بیدار شد و گفت: «نگران چه هستی؟» مرد گفت: «ای جوانمرد، 5 دینار با من است و اینجا، محلی هراسانگیز است. تو هم که به خواب رفتی، اما من نمیتوانم بخوابم.» صوفی وارسته گفت: «این 5دینار را به من بده تا مشکلت را حل کنم.» چون 5 دینار را گرفت، آنها را در چاه انداخت و گفت: «حال از چه کنم چه کنم خلاص شدی. دیگر کاملا آسودهخاطر باش و با آرامش بخواب.»