همسفر آتش و برف
پای صحبتهای همسر سردار قهاری در برنامه تلویزیون همشهری
الناز عباسیان| روزنامهنگار
جنگ همیشه چهرهای سنگی، منطقی و مردانه از خود نشان میدهد و گاهی در کشاکش این نبرد، جلوههای زیبایی از ایثار و فداکاری زنانه جلوهگری میکند؛ مثل قصه فرحناز رسولی، همسر سردارشهید سعید قهاری سعید که در کتاب «همسفر آتش و برف» روایت شده است. در این کتاب، زنی جانسخت را میبینیم که با حسهای ناب و ملموسش توانسته است دلربایی این روایت عاشقانه را صدچندان کند. این کتاب به تازگی تقریظ مقام معظم رهبری را به خود اختصاص داده است و به همین بهانه در برنامه جان ایران از تلویزیون همشهری میزبان راوی و محقق کتاب بودیم.
فرحناز رسولی راوی کتاب همسفر آتش و برف از روزهای زندگی با همسرش اینطور می گوید: «من توفیق داشتم با این شهید همسفر باشم. هر شهر و دیار و منطقهای که به ایشان دستور میدادند، من هم بار و بندیل جمع میکردم و با چند تا بچه همراه ایشان میشدم و آنجا ساکن میشدیم. بیشتر شهرها را با هم رفتیم و طول زندگی ما در غربت و هجرت گذشت. بچههای ما هرکدامشان در یک شهر به دنیا آمدند. بچهها به من میگویند وقتی کسی از ما سؤال میکند که شما کجایی هستید، ما نمیدانیم بگوییم کجایی هستیم؛ چون همیشه در حال سفر بودیم. دور از اقوام بودیم و در شهرهای ناامن ساکن بودیم. در هوای گرم و سرد و بمباران و خوشی و ناخوشی با شهید همراه بودم و به همین دلیل اسم کتاب شد همسفر آتش و برف.
کسی که کومله را به پاسدار تبدیل میکرد
همسر حاج سعید قهاری از ویژگی اخلاقی همسرش اینطور تعریف میکند: «حاجسعید سالها گمنام بود؛ یک فرمانده شجاع، دلاور، توانمند و مؤمن به معنای واقعی. بنده که همسرش بودم و کنارشان زندگی میکردم، میگویم که ایشان فقط یک فرمانده نبود؛ واقعاً «انسانساز» بود. هرجا معرفی میشد، به عنوان فرمانده، اثرگذار بود. خودش بارها برایم تعریف میکرد که آنقدر تأثیرگذار بود که اگر یک اسیر میگرفت- مثلاً از کوملهها یا دمکراتها- با اخلاق و روش درست ایشان، تبدیل میشد به پاسدار. الان هم نمونههای این افراد متحولشده میان پاسداران سپاه وجود دارد.» این فرمانده سال 1385 در جریان درگیری با گروهک پژواک در خوی به شهادت رسید.
خاطره روزهای سخت
رسولی، همسر فرمانده سپاه مریوان بود و سختیهای زیادی را به جان خریده است. خودش به یکی از اتفاقات تلخ آن روزها اشاره میکند و میگوید: «بعد از جنگ، در غرب کشور درگیری با ضدانقلاب در اوج خود قرار داشت. دخترم 4ماهه بود که به جوانرود رفتیم. آن زمان جوانرود یک بخش محروم، آلوده و مرزی بود. موشها در خانه ما چنان زیاد بودند که انگار یکی از اعضای خانواده شده بودند. دوستانم گفتند دارویی هست به نام مرگموش، رنگی است و موشها دوست دارند آن را بخورند؛ مثل پفک، اما بسیار ریزتر. مقداری از آن را خریدم و پشت کمد و کنار دیوارها ریختم. روزی وارد اتاق شدم و دیدم دخترم- که آن زمان یکسال و نیم بیشتر نداشت - روی زمین میچرخد و چند دانه از آن سم را در دهان گذاشته و میجَوَد؛ گویی خوراکی است. فریاد زدم و فوراً آنها را از دهانش درآوردم. تنها بودم و نمیدانستم چه کار کنم. سریع به محل کار همسرم زنگ زدم و به همکارش گفتم به آقای قهاری بگویید سریع به خانه بیاید. مدتی طول کشید تا همسرم رسید. از جوانرود بچه را سوار آمبولانس کردیم و من به همراه همسایهمان به سمت پاوه حرکت کردیم. در پاوه معده دخترم را شستوشو دادند. خدا میداند در آن مسیر، برای یک زن جوان با چنین بچه کوچکی چه گذشت. سالها بعد، همان همسایه به من گفت حاجخانم، یادت میآید روزی که بچه مرگموش خورده بود و به پاوه میرفتیم، تو چه حالی داشتی؟ کفش نپوشیده بودی، فقط یک دمپایی لنگهبهلنگه پا کرده بودی. راست میگفت؛ آن روز آنقدر مستأصل و غرق در اضطراب بودم که حتی به خودم نگاه نکرده بودم.»