چالش 300 کلمه
یاسر نوروزی| روزنامهنگار:
تمام چالش ستون امروز من این است که در 300 کلمه راه حقیقت را بگویم. برای همین بیمقدمه برمیگردم به روزی که استاد زنگ زد. در این چند کلمه نمیشود گفت استاد که بود و چه کرد و کجا بود. رها کن اینها را که اصل ماجرا مهم است. تماس گرفت و گفت: «یاسر، هر وقت فرصت کردی یه سر بیا اینجا کارت دارم چون امروز به جواب تمام سؤالهات میرسی.» شنیدن این جمله برای من که سالها سرم در کتاب و دفتر بود برای یافتن پاسخ، برای رفع کنجکاوی، برای آرام کردن آشفتگی درونی، شوقی عجیب داشت. چون طی ده دوازده سال گذشته از تاریخ و فرهنگ و ادبیات ایران خوانده بودم تا ادبیات جهان، تاریخ فلسفه غرب، تاریخ عرفان در خاور دور و گاهی هم متونی چالشبرانگیز و... برای همین دویدم. کار و بارم آن روزها آنقدرها نبود اما هر چه را که بود سرهمبندی کردم و رفتم برای گرفتن هدیهای که سالها بهدنبالش بودم. وقتی رسیدم استاد گفت: «ناهار خوردی؟»
گفتم: «بله. ممنون.» و پا به پا کردم برای رفتن سر اصل مطلب اما دیدم که آرام میرود سمت آشپزخانه. آستینها را بالا میزد برای شستن ظرفها. بعد هم با طمأنینه شروع کرد به شستن ظروفی که از آمدن مهمانها توی روشویی جمع شده بود. تکیه به درگاهی دادم، دست به سینه. همچنان منتظر بودم اما این دقایق هم در سکوت گذشت. فقط گفت «خوب کردی اومدی. امروز خیلی چیزها میفهمی.» و اضافه کرد بهخصوص که سالها در این زمینه مطالعه و تحقیق داشتهام و پاداش مجاهدت و تلاشم است. با وجد و شعف گوش میدادم تا اینکه کار شستن ظرفها به پایان رسید. همانطور که آستینها را پایین میزد گفت: «دنبالم بیا.» و راه افتاد. پشت سرش میرفتم. داخل راهرو همزمان تی را برمیداشت. کنج راهرو، درست کنار سرویس بهداشتی، تی را سمتم گرفت و گفت: «باید کار کرد؛ حتی پستترین کارها. همها ش همینه!» با تعجب گفتم: «چی؟ کجا؟» رو به توالت کرد و گفت: «اون تو! بشور!»