قصههای کهن
اویس قرنی
اویس را گفتند: «در این نزدیکی، مردیست که 30سال است گوری فرو کرده و کفنی در آویخته و بر سر آن نشسته است و میگرید و نه به شب قرار میگیرد و نه به روز...»
اویس گفت: مرا آنجا ببرید تا او را ببینم.
اویس را نزدیک او بردند. او را دید که زرد گشته و نحیف شده و چشم از گریه در مغاک افتاده.
به او گفت: ای مرد، 30سال است گور و کفن، تو را از خدای مشغول کرده است و به این هر دو بازماندهای و این هر دو، بت راه تو آمده است.
آن مرد، به نور او، آن آفت در خویش بدید. حال، بر او کشف شد.
نعرهای زد و در آن گور افتاد و جان داد.
تذکره.. الاولیاء – فریدالدین عطار نیشابوری