داستانک

دیروز همسایه من مرد. روبرتا زنی تنومند بود با موهایی قهوهای که به نظر من بسیار زیبا بود. اگرچه روبرتا آدمی گوشهگیر بود، اما خیلی به من علاقه داشت. این علاقه برایم گیجکننده بود. زیاد نمیشناختمش. بعد از مراسم تدفین، پسر برادر روبرتا، جعبه کلاهی به من داد که روی آن نوشته بود: «کلاهگیس قهوهای من برای کاترین دوستداشتنی. همسایه تو، رابرت وایتینگ.»