• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 20 شهریور 1397
کد مطلب : 30153
+
-

استاد ادبیات دانشگاه هاروارد و نویسنده مشهور آمریکایی چه توصیفی از روز حادثه دارد؟

یک روز زیبای سپتامبر بود

کلر مسود- نویسنده آمریکایی- خاطراتش از روز 11سپتامبر را برای همشهری بازگو می‌کند


شبنم سیدمجیدی

کلر مسود (Claire Messud) 51ساله، رمان‌نویس و استاد ادبیات دانشگاه هاروارد آمریکاست. او به‌خاطر نوشتن رمان‌هایش بسیار شناخته شده است و عناوین خوبی را نیز تصاحب کرده است. مثلا یکی از کتاب‌هایش در فهرست 10کتاب برتر سال به انتخاب نیویورک‌تایمز قرار گرفت. او برنده جایزه گونگهایم برای تولید و خلق آثار هنری شد. همچنین یکی از آثارش که البته معروف‌ترین اثر او نیز به‌شمار می‌آید، نامزد دریافت جایزه من بوکر آمریکا شده است. اگر به فهرست بهترین کتاب‌هایی که در مورد حادثه 11سپتامبر نوشته شده است رجوع کنید، قطعا نام رمان «فرزندان امپراتور»(2006) را خواهید دید؛ سومین کتاب کلر مسود که البته پرفروش‌‌ترین آنها نیز هست. این رمان داستان زندگی 3 دوست را روایت می‌کند که در اوایل 30سالگی به‌سرمی‌برند. آنها در منهتن زندگی می‌کنند و کم‌کم روایت، به حادثه 11سپتامبر و حمله به مرکز تجارت جهانی هدایت می‌شود. گاردین درباره این کتاب از صفاتی مثل خیره‌کننده و پرکشش استفاده کرده است. از مسود درباره 11سپتامبر و خاطراتش در این زمینه سؤال کردیم. او هم از این ایده استقبال کرد؛ پاسخگوی سؤال همشهری شد و دست‌نوشته‌ای برایمان فرستاد.نوشته‌اش ترجمه شده و در ادامه عیناً نقل می‌شود:

دوران ویران‌کننده
همه سختی‌هایش تجربه کردم. فرزند اولم یعنی لیویا 7هفته قبل از حادثه (در 16جولای) به دنیا آمده بود. بخش زیادی از وقت و زندگی‌مان صرف لیویا می‌شد. تازه می‌خواستم تدریس در کالج آمهرست را دوباره آغاز کنم و کلاس اولم روز بعد از 11سپتامبر یعنی چهارشنبه دوازدهم بود. ما یک پرستار بچه استخدام کرده بودیم تا در ساعت‌هایی که من نیستم از فرزندم مراقبت کند و روز 11سپتامبر نخستین روز کاری او بود.

11سپتامبر روز بی‌نقصی بود؛ آسمان آبی و بی‌عیب، خورشید تابان و هوا مطبوع با رطوبت‌کم. آخرین روزی بود که می‌توانستم قبل از شروع ترم جدید تحصیلی کمی بیشتر بخوابم. پس حدود ساعت 8صبح از خواب بیدار شدم، به دخترم غذا دادم و به آشپزخانه رفتم تا برای همسرم و خودم صبحانه آماده کنم. او هنوز خواب بود. داشتم به رادیو گوش می‌کردم که ناگهان برنامه خبری معمول قطع شد. درست دقایقی قبل از ساعت9 بود و گزارش برخورد یک هواپیما با برج‌های دوقلو داده شد. در رادیو اینگونه گزارش می‌کردند که یک هواپیمای کوچک بوده است با یک خلبان بی‌تجربه. اما هواپیمای دوم بلافاصله با برج برخورد کرد و مشخص شد که این یک حمله تروریستی عظیم بوده است.

همسرم را بیدار کردم. به یاد می‌آورم که در آپارتمان دویدم و با گریه بیدارش کردم: بیدار شو، بیدارشو! اتفاق وحشتناکی افتاده است! به والدینم در کنتیکت زنگ زدم تا به آنها بگویم به رادیو گوش دهند. در خانه مان درحالی‌که نوزادم را روی پاهایم نشانده بودم، تلویزیون را روشن کردیم و شاهد اتفاقات ناگفتنی و غیرقابل تصور شدیم. بدترینش دیدن مردمی بود که از بالای برج پایین می‌پریدند؛ تکه‌های کوچکی شبیه یک خال که از آسمان آبی فرو می‌افتادند. در آن زمان نمی‌دانستیم ممکن است چه تعداد آدم در آن برج‌ها حضور داشته باشند و در تلویزیون به اعداد نجومی و بزرگی مثل 25هزار نفر اشاره می‌کردند.

پرستار جدید بچه‌مان از مکزیک آمده بود و کمی دیرتر رسید. به او گفتم اگر می‌خواهد به خانه برگردد، اما می‌خواست پیش ما بماند. خانواده خودش دور بودند. خیلی جوان بود؛ در اوایل دهه سوم زندگی‌اش. با هم تلویزیون تماشا می‌کردیم و اشک می‌ریختیم.

بعد تلاش کردیم از طریق ای‌میل و تلفن با دوستانمان در نیویورک تماس بگیریم تا مطمئن شویم حالشان خوب است. خطوط موبایل به‌شدت شلوغ بود و تماس گرفتن بسیار مشکل. دوستانمان از کشورهای دیگر هم با ما تماس گرفتند تا مطمئن شوند حال ما که حتی با نیویورک فاصله داشتیم، خوب است.

به یاد می‌آورم که در بعدازظهر آن روز زیبا به شهر زیبا و کوچک نیوانگلند رفتم و از اینکه چطور زندگی جریان داشت، شگفت‌زده و شوکه شدم. مردم با سگ‌هایشان پیاده‌روی می‌کردند یا شیر می‌خریدند. به‌نظر می‌رسید زندگی به یک دنیای مجازی فراواقعی منتقل شده است. تا مدت‌ها بعد از حادثه، این حس وجود داشت.

آن شب گزارش دادند که اتاق‌های اورژانس بیمارستان‌های نزدیک محل حادثه در حال آماده‌باش هستند تا هر بازمانده‌ای از حادثه را پذیرش کنند: کارکنان بیمارستان‌ها منتظر ماندند و باز هم منتظر ماندند، اما هیچ بازمانده‌ای به بیمارستان‌ها مراجعه نکرد... هیچ بازمانده‌ای وجود نداشت.

روز بعد، به نخستین کلاسم رفتم. به دانش‌آموزان گفتم اگر می‌خواهند کلاس را لغو کنیم یا در مورد اتفاقات صحبت کنیم یا اینکه یک کلاس معمولی داشته باشیم و آنها بی‌درنگ یک کلاس معمولی را خواستند. مستاصل بودند و دلشان می‌خواست کمی زندگی عادی را تجربه کنند. عموی یکی از دانش‌آموزان آتش‌نشان بود و در آن روز جان خود را از دست داده بود. به‌نظر می‌آمد در کالج همه یک نفر را داشتند که یا در برج‌ها کار می‌کرد یا در هواپیماها بود یا اینکه شخصا به نوعی در این حادثه درگیر شده بود. دوران ویران‌کننده‌ای بود و برای ماه‌ها به همین منوال ادامه داشت، حتی بیشتر از‌ماه‌ها. کشور برای همیشه تغییر کرد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :