• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 20 شهریور 1397
کد مطلب : 30146
+
-

نگاه یک فیلمساز به لحظه وقوع حادثه11 سپتامبر

دیگر غریبه نبودم

دیگر غریبه نبودم

نگار آذربایجانی | کارگردان


ساعت9:30 صبح است، شاید هم 9، این را از درخشش آفتاب می‌فهمم. با خودم فکر می‌کنم که چه خوب که امروز لازم نیست حواسم به ساعت باشد و می‌توانم تا هر وقت که میلم می‌کشد توی تخت بمانم. یک‌سال است که به آمریکا آمده‌ام و در بوستون ساکنم. 

یک سال است که بی‌وقفه هر روز 6صبح از خواب بیدار شده‌ام و هر روز به مدرسه زبان رفته‌ و تلاش کرده‌ام که خودم را با محیط جدید، آدم‌ها و فرهنگ جدید وفق دهم و حالا تا شروع کلاس‌های آمادگی برای امتحان‌های ورودی فوق‌لیسانس، 54 روز وقت دارم. به پهلو می‌چرخم و به دو چمدان بزرگ سبز یشمی‌ای که کنار هم مقابل دیوار جا خوش کرده‌اند، نگاه می‌کنم و با خودم حساب می‌کنم که حدود 9ساعت دیگر فرودگاه لوگان خواهم بود و 27ساعت بعد از آن در فرودگاه مهرآباد تهران. تلفن زنگ می‌خورد. جواب نمی‌دهم، حتما از این تلفن‌های تبلیغاتی است. از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می‌کنم. خانم پیری درحالی‌که قلاده سگ پیرش را در دست دارد، به سمت ورودی حیاط می‌رود. این خانم را قبلا هم چند باری دیده‌ام. خیلی خوشرو و خوش‌برخورد نیست و تنها کلامی که تا حالا بین ما رد و بدل شده، «های»‌هایی  است که وقتی در ورودی ساختمان به هم برخورده‌ایم، گفته‌ایم. 

تلفن زنگ می‌خورد. با خودم فکر می‌کنم که «این یکی چه فروشنده سمجی است!». به اتاق نشیمن می‌روم. گوشی را بر می‌دارم صدایی آشنا می‌گوید: «چرا جواب نمی‌دی؟ خبر داری چی شده؟». می‌گویم: «نه! چی شده؟». می‌گوید: «تلویزیون‌و روشن کن، ببین چی شده!». می‌پرسم: «کدوم کانال؟». می‌گوید: «فرقی نمی‌کنه! هر کانالی!». تلویزیون را روشن می‌کنم و از تصویری که می‌بینم، در جا خشکم می‌زند! آسمانخراش‌های دوقلوی معروف نیویورک غرق در آتشند و صدای بهت‌زده و وحشت‌زده یک گزارشگر زن روی این تصاویر به گوش می‌رسد. می‌گویم: «الو؟! این چیه؟ فیلمه؟!». می‌گوید: «فیلم؟! برج های دوقلورو زدن! تلویزیون‌و ببین، خودت می‌فهمی چی شده! من باید برم الان. بهت زنگ می‌زنم!»

روی مبل می‌نشینم و سعی می‌کنم چیزی را که می‌بینم باور کنم. 2هواپیما که امروز صبح از فرودگاه لوگان بوستون به مقصد کالیفرنیا بلند شده‌اند، ربوده شده و ربایندگان با هواپیماها به این دو ساختمان زده‌اند! 999 نفر در این دو ساختمان عظیم‌الجثه گیر افتاده و راه فرار ندارند! 999نفر! هویت ربایندگان هواپیماها را شناسایی کرده‌اند که عرب بوده‌اند و شب گذشته در هتلی در بوستون مانده‌اند! هتلی که تا محل سکونت من فقط یکی دو مایل فاصله دارد! کم‌کم ناباوری جای خود را به نگرانی و اندوهی عمیق می‌دهد! تلفن زنگ می‌خورد و این‌بار به سرعت جواب می‌دهم. پسر عمه‌ام است، تنها قوم و خویشی که در این شهر دارم. می‌خواهد مطمئن شود که حالم خوب است و توصیه می‌کند که امروز از خانه خارج نشوم.

 احساس آشنای غریبگی‌ای که در تمام یک سال گذشته همواره با من بوده، دوباره تمام وجودم را می‌گیرد. احساس خارجی‌بودن! متعلق به جای دیگری‌بودن و به اینجا تعلق نداشتن و ترس از یک ناامنی مبهم، شبیه یک عنکبوت بزرگ سیاه پشمالو در دلم بالا می‌آید و به سرعت تار می‌تند. دلم می‌خواهد با سرعت نور از اینجا فاصله بگیرم و به‌خودم دلداری می‌دهم که فقط چند ساعت دیگر، فقط چند ساعت دیگر که بگذرد، به فرودگاه می‌روم و بعد خلاص! به‌زودی در آغوش مادرم خواهم بود. برج‌های دوقلو هنوز در آتش می‌سوزند.گزارشگر تلویزیون با وحشت فریاد می‌زند: «اوه مای گاد! اوه مای گاد! اوه مای‌گاد». چشمانم را به سرعت باز می‌کنم و با دیدن تصویر، بی‌اختیار جیغ می‌کشم. طبقات یکی از برج‌ها شبیه مهره‌های بازی دومینو و با همان سرعت، روی هم می‌خوابند و ظرف چند ثانیه تنها اثری که از ساختمان مانده، فقط انبوه گرد و خاک است که فضا را پر می‌کند و تصویر سیاه می‌شود. «یا خدا! چند نفر زیر اون آوار عظیم موندن؟! چند نفر؟!». سرم به سرعت داغ می‌شود و عرق سرد و چندش‌آوری از پشت گردنم و زیر موهایم سر می‌خورد و پایین می‌رود. درآن یکی قلِ برج‌ها، حالا در طبقات بالایی، چند نفری روی لبه پنجره‌ها ایستاده‌اند و انگار که در این لحظه دیگر مرگشان را باور کرده‌اند.

 شیوه کمی فقط کمی کمتر فجیع مردن را انتخاب می‌کنند و برای فرار از زنده سوختن در آتش یا ماندن زیرآواری مهیب، خود را به زیرپرتاب می‌کنند و تنشان شبیه برگ‌های کاغذ باطله در آن ارتفاع چرخ می‌خورد و پایین می‌رود و پایین می‌رود و چند ثانیه بعد، دیگر فقط اصابت به زمین سخت و سرد است و تمام! دل و روده‌ام به‌شدت در هم می‌پیچد و اسید معده‌ام به سرعت بالا می‌آید. به سمت دستشویی می‌دوم. روی موزاییک‌های سرد و سفید و سیاه دستشویی می‌نشینم و سعی می‌کنم نفس بکشم. صدای زنگ تلفن از اتاق نشیمن به گوش می‌رسد. نمی‌دانم چند وقت است که بی‌حرکت کف دستشویی نشسته‌ام. صدای زنگ تلفن برای چند ثانیه‌ای قطع می‌شود و بعد دوباره زنگ می‌خورد. به سختی از جا بلند می‌شوم و به نشیمن می‌روم و تلفن را بر می‌دارم. پسرعمه‌ام است. می‌گوید که اوضاع فرودگاه به‌شدت آشفته و به‌هم ریخته است و فعلا تا زمانی نامعلوم همه پروازهای فرودگاه لوگان کنسل اعلام شده‌اند! پس فعلا پروازی وجود ندارد که به خاطرش به فرودگاه بروم و باز هم تأکید می‌کند که از خانه بیرون نروم. می‌گویم «باشه»، اما لباسم را عوض می‌کنم و بیرون می‌روم. دیگرنمی‌توانم در خانه بمانم.

بوستون، این شهرآرام دانشجویی حالا در سکوتی اندوه‌بار فرو رفته. هیچ‌کس حرف نمی‌زند. چند ساعتی است که راه رفته‌ام و کفش‌هایی که با عجله به‌پا کرده‌ام، مناسب پیاده‌روی نیستند و پایم را زخم کرده‌اند. لنگان لنگان به سمت خانه برمی‌گردم. سمت راست پله‌های سنگی‌ای که حیاط ساختمان را به پیاده‌رو وصل می‌کند، چند دختر و پسر جوان، احتمالا دانشجو، نشسته‌اند و شمع روشن می‌کنند. از آنها تا جایی که می‌توانم فاصله می‌گیرم و از منتها‌الیه سمت چپ پله‌ها بالا می‌روم و در انتهای پله‌ها با خانم پیر روبه‌رو می‌شوم که حالا دارد سگ پیرش را برای قدم‌زدن عصرگاهی بیرون می‌برد. به آرامی می‌گویم «های» و از کنارش عبور می‌کنم و صدایش را از پشت سرم می‌شنوم که می‌پرسد: «تو اهل کجایی؟». می‌ایستم و به آرامی به سمتش برمی‌گردم. می‌پرسد: «تو اهل خاورمیانه‌ای؟». به جوان‌هایی که روی پله‌ها نشسته‌اند، نگاه می‌کنم که حالا همگی به من زل زده‌اند. 

می‌خواهم بگویم که اهل ایرانم اما می‌دانم که اکثر آمریکایی‌ها فرق بین ایرانی و عراقی و سوریه‌ای و عربستانی و افغانی و... را نمی‌دانند و فقط با اطلاعات ناقصی که از رسانه‌ها می‌گیرند، می‌دانند که همه این کشورها در منطقه‌ای دور به نام «خاورمیانه» دور هم جمع شده‌اند؛ منطقه‌ای که ربایندگان هواپیماها از آنجا آمده بودند. نگاهم را از جوان‌ها می‌گیرم و به‌خانم مسن نگاه می‌کنم و به چشمان آبی عمیقش می‌گویم «من ایرانی هستم». لبخندی می‌زند و می‌گوید «ایران! سرزمین فرهنگ و حافظ و مولانا! ایران کشور قشنگیه! از چشمات معلومه که خیلی گریه کردی! از چیزی نترس و اگرم مشکلی پیش اومد، بیا به من بگو. من مراقبتم». در جا بغض می‌کنم و به سختی به لبخندی که تمام صورتش را روشن کرده، پاسخ می‌دهم. 

سری تکان می‌دهد و به آرامی به همراه سگ پیرش از پله‌ها پایین می‌رود و در پیچ خیابان می‌پیچد و از نظر محو می‌شود. برمی‌گردم و می‌خواهم به سمت ساختمان بروم که صدای یکی از دختران جوان متوقفم می‌کند. «هی». به سمت صدا برمی‌گردم و به دختری که حالا از جا بلند شده، نگاه می‌کنم. می‌گوید: «می‌خوای به ما ملحق شی؟». جواب نمی‌دهم و فکر می‌کنم تردید را در نگاهم می‌بیند که اضافه می‌کند: «داریم برای اونایی که امروز مردن، شمع روشن می‌کنیم». به سمتش می‌روم و دستش را که حالا به سمتم دراز شده، می‌گیرم. «من الیسونم»، «منم نگارم». لبخندی می‌زند و شمعی را به دستم می‌دهد. 

این خبر را به اشتراک بگذارید