• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 20 شهریور 1397
کد مطلب : 30141
+
-

خاطره مشترک پوری و گارنر از 11سپتامبر

به تماشای سقوط بلندترین ساختمان منهتن

به تماشای سقوط بلندترین ساختمان منهتن

احمد پوری؛ مترجم

پس از انتشار چاپ اول کتاب «قصه‌های از نظر سیاسی بی‌ضرر» چند نامه الکترونیک بین من و جیمز فین گارنر، نویسنده کتاب رد و بدل شد. من به وعده‌ام عمل کردم و چند جلد کتاب ترجمه شده، همراه نقد و بررسی‌های کتاب که در نشریات مختلف منتشر شده بود، برای او فرستادم. چند‌ماه بعد دوستی خبر آورد که در سایت شخصی گارنر مقاله‌ای منتشر شده درباره ترجمه فارسی کتابش. این یادداشت ترجمه آن مقاله است که بی‌مناسبت با تاریخی که این پرونده منتشر می‌شود نیست. گارنر نوشته بود:

«در بهار سال 2000 ایمیلی از طرف شخصی با نام احمد پوری به دستم رسید که در آن اجازه ترجمه فارسی «قصه‌های از نظر سیاسی بی‌ضرر» را از من خواسته بود. منظور او تنها جلب رضایت من از این کار بود، در شرایطی که ظاهرا نیاز قانونی به اجازه من در میان نیست چون ایران تابع قوانین کپی‌رایت نیست و او می‌تواند بدون دادن حقی به نویسنده یا ناشر، اقدام به ترجمه و چاپ کتاب کند. در برابر چنین حق انتخابی چاره‌ای جز پذیرفتن نبود. هر چه باشد حداقل می‌توانستم آخر کار چند جلد از کتاب خودم را با ترجمه فارسی داشته باشم. یک سال بعد آقای پوری دوباره ایمیلی فرستاد و خبر از انتشار کتاب و استقبال خوب از آن داد و قول داد چند نسخه برایم بفرستد. البته قبلا بارها از این قول‌ها شنیده بودم، این است که چندان عجله‌ای برای سرزدن به صندوق نامه‌هایم نداشتم و زمان گذشت.

روز 11سپتامبر سر راه خود به دفتر کارم از رادیوی اتومبیلم خبر برخورد هواپیماها را با برج‌های دوقلوی نیویورک شنیدم. پیش خودم فکر کردم این هم یکی از این حوادث ناگوار و فاجعه‌آمیز است که یک اشتباه سبب آن شده است، این بود که خبر را زیاد پیگیری نکردم. به اداره که رسیدم قوری قهوه را بار گذاشتم و سری به اینترنت زدم تا هم ایمیل‌هایم را بخوانم و هم ببینم اوضاع از چه قرار است. با حیرت متوجه شدم که هیچ‌کدام از سایت‌های خبری فعال نیستند. نکند حادثه بزرگ‌تر از آن بود که فکر کرده بودم؟

دوست هم‌اتاقی‌ام در اداره، یکی از این تلویزیون‌های جیبی داشت که رفتیم سراغ آن. چند دقیقه بعد 5نفر دور صفحه‌ای به اندازه ورق‌بازی حلقه زده بودیم و داشتیم سقوط بلندترین ساختمان منهتن را تماشا می‌کردیم؛ اولی و بعد دومی. با این تلویزیون کوچک تصویر مانند گرافیک ضعیف یکی از بازی‌های ارزان‌قیمت کامپیوتری بود؛ به‌جای آنکه به ما بباوراند که چه اتفاقی افتاده بر عکس ما را سردرگم کرده بود.

من و دوستم سوار اتومبیل شدیم و سری به مغازه‌های دور و بر زدیم تا تلویزیونی بزرگ‌تر بخریم اما ساعت5/9 صبح بود و در این ساعت مغازه‌های وسایل الکتریکی در شیکاگو باز نبودند. پس از ساعت10، در سالن وسایل صوتی-تصویری فروشگاه «لیزر»، فاجعه را در صحنه‌ای بزرگ‌تر دیدیم؛ صحنه‌هایی شفاف از فاجعه. کارکنان فروشگاه و چند مشتری حیرت‌زده نگاه به آن دوخته بودند. نه، نمی‌توانست واقعی باشد! بعد از آوردن تلویزیون جدید به اداره، ساعت‌ها اخبار را لحظه‌به‌لحظه دنبال کردیم. تکرار آن کمک کرد تا آنچه را که تخیل‌مان نمی‌توانست بپذیرد، باور کنیم.

نزدیکی‌های ظهر بود که پست رسید. در میان آنها بسته‌‌ای هم برای من بود. پاکتی حباب‌دار که 20تمبر ناآشنا منقش به تصویر پرندگان، قسمتی از آن را پوشانده بود. هم تمبرها و هم پرندگان برایم ناآشنا بودند. طرح‌ها زیبا بود اما رنگ‌آمیزی‌های شلوغ و تندی داشت. نگاهی دقیق‌تر معلوم کرد که بسته از جمهوری اسلامی ایران است. به سختی می‌توانم چنین اتفاق شگفت‌آوری را توصیف کنم؛ در لحظه‌هایی که موج شک و تردید و بدگمانی متوجه خاورمیانه بود، ناگاه، بسته‌ای ناآشنا از ایران را تحویل من می‌دهند. اینها را اگر در رمانی سوزناک هم می‌خواندم، باورم نمی‌شد اما به هر حال پیش آمده بود. لحظه‌ای بسته را فشار دادم تا ببینم در آن چه می‌تواند باشد. متوجه شدم که محتوا کتاب و کاغذ است. همه، سر اینکه بسته را در اداره باز کنیم یا نه با من شوخی می‌کردند. اما بسته واقعا حاوی کتاب بود؛ ترجمه کتاب من؛ کتابی با جلد سبز و سرخ که به‌نحوی شباهت به پرچم ایران داشت. صفحات کتاب از کاغذ مرغوب و بسیار قهوه‌ای بود.

این کتاب هم مثل کتاب‌های دیگر که از خارج برایم می‌رسد شکل و صحافی عجیب خودش را داشت و حالا من بودم با کتاب خودم در دست که نمی‌توانستم حتی کلمه‌ای از آن را بخوانم. قوانین کپی‌رایت هر چه می‌خواست باشد، من دوست داشتم اثرم به‌دست خوانندگان ایرانی برسد. تا آنجا که می‌دانم ایران همیشه کشوری فرهیخته بوده، حتی زمانی که روابط ما بسیار تیره بود. ته دلم حس می‌کردم چنین فرهنگی نمی‌تواند مدت زیادی دشمن ما باشد. تصویر دانشمندان و ریاضی‌دانان اسلامی مرا مطمئن می‌کرد که دانش، فرهنگ و ادبیات سرانجام بر جهل و وحشی‌گری پیروز خواهد شد. و من بودم و ترجمه فارسی این کتاب طنز روی زانوانم و سردرگمی اینکه چگونه می‌تواند چنین چیزی اتفاق افتد. چه‌کسی پشت این ماجراست؟ چرا؟ خدایا چرا؟

بنابه دلایلی هنوز تشکری به آقای احمد پوری در تهران بدهکارم. وحشتی گنگ از اف.بی.آی در دل دارم که مبادا نامه‌های از آن‌سو آمده را کنترل کند. البته می‌توانستم یک تشکر کوتاه و سریع بکنم اما دلم نیامد. هنوز درونم می‌گوید ایران در این وقایع هیچ دستی نداشته است. حتی حس می‌کنم در چند سال آینده می‌تواند در ردیف دوستان ما درآید.»
 

این خبر را به اشتراک بگذارید