تابستان همچنان سوزان است اما شما بهار باشید برای کسی که از دوری شما قطرهقطره آب میشود. هوا بس ناجوانمردانه با دار و درخت، باغچه، دریاچه و حتی بازارچه ناسازگار است اما شما که دلنوازید مکدر از جفای زمانه نباشید و در صورت امکان دست بکشید بر سر کودکی که با کار، تابستان را ورق میزند تا کمکخرج درس و مشق پاییزش باشد. کاری که خانم «دال» و دوستانش در 6روز هفته میکنند؛ خانم دال و دوستان 4نفرند که با 3پرس غذا گرسنگی ناهار را راضی میکنند و بسته چهارم را به پسرکی میدهند که زیر پای تنها درخت کوچه 8متری، کفشهای عبوس و غبارگرفته را واکس میزند. خالق کفشهای براق یکسوم آنچه را که به دستش میرسد نانپیچ میکند و با اشتیاق و ولعی کممثال دندانگیر میکند و بقیه محتویات بسته را نایلون تنش میکند تا عصر برآید و کمی بعدتر از تعطیلشدن شرکت خانم دال و دوستان بساط برگیرد و برود تا برسد به حاشیه شهر که خواهر و برادر کوچکتر منتظر صدای پای او هستند.
من نمیدانم خانم دال و همکاران جوان او آیا جزو جمعیت 5/10میلیونیای هستند که از آنان بهعنوان مجرد نام برده میشود یا نه؟ گرچه میدانم در روزگار اکنون بدون نان و نمک، ازدواج وجود نتواند داشت. کوچک مرد واکسی نامش الماس، پدرش افغانی و مادرش ایرانی است. پدر برگشته به قندهار و او و خواهر و برادر چون بره غمگین سر بر بالین مادر دارند. راست این است که اگر کمی همیار و همراه باشیم هیچ الماس و اناری و هیچ امیر و اکرمی سرگردان کوچه و خیابان نخواهند بود. این را تاجران میگویند که بر این باورند که هیچ مسافتی دور نیست. یک لقمه کمتر اگر بخوریم، کودکی در دوردستشهر گرسنگی را درد نمیکشد. راست این است در روزگار بیترحم برای داشتن آرامش حداقلی باید اندکی درد مشترک دیگران بود. مثل باران که در همه حال جهاننواز است و به هر صورتی رخ مینماید؛ مثلا ریز و سوزنی تا شما بتوانید بیچتر و کلاه ساعتها در مه راه بروید تا حالتان بهارنارنج نوشهر شود وقتی ساحل آرامتر از حوض خانه مادربزرگ است.
باران باشد
تو باشی
یک خیابان بیانتها باشد
به دنیا میگویم ... خداحافظ
هزار سال پیش هم همینطور بود آنان که تبسم ملیح و آرامش عمیق را دوست میداشتند قانع بودند پس شاکر بودند، 2لقمه میخوردند یکی را به نیازمند میدادند تا لقمه سوم راحت از گلویشان پایین برود. مردمان سالهای دور و دیر میدانستند؛ یعنی سادهزیستی به آنان آموخته بود خودشناسی، حکمت و دیگرشناسی، هنر است. مگر نه این که هنرمندان کسانی هستند که میباید زندگی کردن با دیگران را زندگی کرده باشند. پس چنین بود که آن مردمان، هممحلهایها و همشهریها را همچون اقوام خویش میدانستند نه دوستان تحمیلی، یعنی روزگار یکجورهایی چهارفصل کامل بود؛ مثلا آسمان آبیتر از وسط دریای خزر بود. این را باغبانها بهخوبی میدانند که پیوند میزنند شلیل را به هلو، زردآلو را به آلو، شکوفه را به میوه، و میوه را بشقابچین در لب چشمه میکنند تا شما که عطر باغ هوش از سرتان برده است ذائقه را نوازش کنید.
پرندگان در سایه خوابیدهاند
گیسوبلند!
وقت آمدن توست
بیا و بگذار گیسوانت
سایبانی باشد برای خورشید
حالا و اکنون در روزگاری که آبها اغلب پریده و باغها رفتهاند کودکان کار به شکل غریبی دلهای دردمند را خطخطی میکنند نه به این دلیل که کودکان خلاصه رنج هستند و چون قناری از غصه گمشدن دلدار لال شده باشند نه، برای آنکه دیدنشان در اینجا و آنجای آمد و رفت یادمان میآورد دنیا مال همه است نه فقط ما بزرگترها که بیرحمانه عرصه کودکزیستن را بر کودکان تنگ کردهایم و برخی از آنان را وادار کردهایم زیر دست و پای آدمها و ماشینها به دشواری و تنمردگی دنبال لقمهنانی وول بخورند. باور کنید خوارشمردن هر کودکی گویای بیخبری ما از اهمیت انسان بودن است.
زیر پل پارکوی پشت چراغ قرمز ظاهر شد. دختری مرتب و محترم مثلا 24-23 ساله در دم غروبی افسرده و گفت شیشه را پاک کنم به نفع کودکان نیازمند. من گفتم نه، او رفت سراغ ماشین بعدی و مشغول کار شد. روزنامهنگاری میگوید برخی از جوانان، کمپین حمایت از کودکان جان به لب رسیده تشکیل دادهاند و فارغ از زشت و زیبا گفتن این و آن برفپاککنهای بیبرف و باران را بالا میزنند تا نوری در تاریکی داخل ماشین بتابد. پس من فهمیدم همیشه دستی هست آب زند راه را تا شما قدمرنجه بفرمایید و بغلبوسه کسی شوید که چشمانتظار است؛خانمها و آقایان سیب گلاب نشسته روی صندلی خیال!
هر صبح وقتی خورشید طلوع میکند
هر عصر وقتی که خورشید غروب میکند
تو را بهخاطر میآورم
گل آفتابگردان من!
هر صبح خوشحال میشوم
هر غروب غمگین
پنج شنبه 15 شهریور 1397
کد مطلب :
29541
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/8YBg
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved