• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
یکشنبه 28 مرداد 1397
کد مطلب : 27566
+
-

شاهدان گود بهارستان

28مرداد به روایت پیرمردهایی که در پستوی کودتا ایستاده بودند

درنگ
شاهدان گود بهارستان

نگار حسینخانی

هر مرداد، باید رفت و نشانه‌های مرده را از محل‌شان جست وجو کرد. از محله‌هایشان که حتی آتش هم نتوانست خاطراتشان را دود کند و به هوا بفرستد. روایت زنانی را که روزی چوب به‌دست به بدنه‌های تاریخ ضربه زدند و دیگر آنانی نبودند که تن بسایند و جیره‌طلب کنند. باید دید زنان شهری که« نو »نام گرفته بود، از مردانش چه می‌خواستند؟ آن هم در یکی از روزهای سرنوشت‌ساز تاریخ ایران؛ 28مرداد 32.

این شد که در میدان قزوین، مکان فعالیت زنان و مردانی را جستیم که به بهارستان راهی شدند و به خانه مصدق حمله کردند و غارت کردند و روایت سیاه زندگی‌شان، هر حرکتی را در آن تاریخ، با خود سیاه کرد. آن روز خیلی از کاسبان و اهالی، شاهدان مخفی و در پستوی کودتا بودند. کاسبانی که می‌گویند بالای میدان ایستاده و شاهد مردانی بودند که شهر را شلوغ کرده و جایی برای دیگر اعتراض‌ها باقی نمی‌گذاشتند.


تبعیدی‌های کودتا در خارک

علی بلوری، متولد 1305است. او از شاهدان عینی کودتا، خارج از گود بهارستان بوده است؛ شاهد روزهایی که بر مصدقیان گذشت و آنهایی که در دستگیری‌های آن روز، تبعیدی روز‌ها و شب‌های خارک شدند. 

علی بلوری حالا آموزشگاهی در میدان بهارستان دارد و پیش و پس از کودتا را در این محل زندگی و کار کرده است اما درست همان سال‌ها در بهارستان نیست. او که به‌علت شلوغ کاری‌اش در امجدیه و ضد‌شاه بودنش به خارک تبعید شده بود، از سال 31راهی خارک شد و در روز کودتا آنجا بود. همان جا بود که می‌گوید محمدحسن شمشیری، محمدعلی توفیق، انجوی شیرازی، پرویز اتابکی و... را آوردند.
 آنها روایت‌هایی از کودتا علیه مصدق کردند و اتفاقاتی که حتی شهر نو نیز در آن سهیم بود. بلوری که آن زمان سمپاد حزب توده بوده، می‌گوید که او هم مانند بسیاری دیگر چندان از راهی که حزب برایشان درنظر گرفته بود خبر نداشت و نمی‌توانست موقعیت‌ها را تحلیل کند. این بود که همگی چون او، گوش به فرمان اعضا و رهبران بودند. همین هم باعث شده بود حبس یکساله‌اش 3سال دیگر به طول بینجامد و او دیرتر به بهارستان برسد؛ بهارستانی که چندان به مردمش وفا نکرده بود و عرصه تاخت و تاز اوباش بود؛ همان‌هایی که «در»ی را به دوش گرفته بودند که روایت است روزی در خانه مصدق بوده و توسط کودتاچیان کنده و به دوش کشیده می‌شد.

خاطرات خاکستری در مغزهای طوسی

هادی آقایی، متولد 1316است. خیلی جدی روی صندلی‌اش جاگیر می‌شود و می‌گوید در آن سال‌ها نوجوانی بیش نبوده است و تابع خانواده. از 2روز پیش از کودتا همه‌‌چیز به هم ریخته و کاسبی‌ها کساد شده بود. این بود که آقایی هم، مثل خیلی‌های دیگر همراه خانواده، راهی خارج از تهران و کن می‌شود. خاطراتش تنها بازنمایی هر آن چیزی است که ناقلان وقایع برایش نقل و جانمایی کرده‌اند؛ اینجا چنین و آنجا چنان بوده است. اما شاید دیگران بیشتر بدانند؛ دیگرانی چون هوشنگ بصیرت که متولد 1299است و عصرها به هادی جوشکار سر می‌زند. هرچند، تاریخ ناجوانمردتر از آن است که حافظه‌ها را حفظ کند؛ شخم می‌زند و نابود می‌کند و تخم‌های جدید می‌کارد. بصیرت می‌گوید پیشانی‌اش غرق عرق می‌شود، وقتی حافظه یاری‌اش نمی‌کند. مدام می‌گوید: «باورتان می‌شود اگر بگویم چیزی به یاد نمی‌آورم؟». دکترها گفته‌اند مغز طوسی او از بین رفته و دیگر هیچ خاطره‌ای حتی خاکستری به یادش نمی‌آید. می‌گوید که سن بالا همه‌‌چیز را مغشوش کرده و پیری جای همه‌‌چیز را گرفته است. خط خاطراتش گاه 57را جای 32می‌نشاند و گاه جای 20و کم نیستند همه آن روزگارانی که بر آنان گذشته و همگی دست به‌دست هم داده‌اند که در هم شوند و گاه به فراموشی برسند.

بازگشت با غنائمی از خانه مصدق

کارگر جنوبی، نرسیده به میدان قزوین؛ همان جایی که شلوغی‌های سال 1332اطرافش موج می‌زند و جنوبش به محله‌ای به نام «شهر نو» ختم می‌شود. قربانی می‌گوید از همان اول هم کاری به سیاست نداشته و تنها شاهد آن روزهای کودتا بوده است؛ روزهایی که باید خیلی در ذهنش کنکاش کند تا برایش زنده شوند؛ روزهایی که برای در آمدن از ناخوشی، مردان را راهی «شکوفه نو» می‌کردند تا غمی را از دست دهند و غم دیگری را جایش بنشانند. قربانی از محمود مسگر می‌گوید که در آن حوالی چند قمارخانه داشت. 

خانه کاشی‌ها را در محله شهر نو از نزدیک دیده بود و زن‌هایش را به نام می‌شناخت. علی قربانی که متولد 1320است در مرور خاطرات، می‌گوید آن زمان پادوی مغازه‌ای بوده. می‌گوید یادش هست خرابکاران- که زنان نیز همراهشان بودند- باجه بلیت فروشی را خراب کردند و سگی را که در دست داشتند، مصدق خطاب می‌کردند. بعد از یادآوری آن روز به‌خاطر می‌آورد که حرکت از شمال میدان قزوین نبوده و اهالی تنها بازگشت آنان را شاهد بوده‌اند که با فرش‌هایی از خانه مصدق برمی‌گشتند و آنها از پشت درهای مغازه شاهد ماجرا بوده‌اند. بین حرف‌هایش یاد آن روزها می‌افتد و گاه و بی‌گاه می‌خندد؛ خاطره‌ای زنده می‌کند که در داستانش زنان نامدار شهر نو نیستند و تنها آنانی به چشم می‌خورند که حتی نام ثابتی برای خود نداشته‌اند.

کباب و کودتا

داوود مطیع (صراف)، آهی می‌کشد و می‌گوید خاطره کجا بود؟ کل ماجرا در 4ساعت تمام شد و چندان طول نکشید که خاطره شود. او از محمود مسگر می‌گوید که کامیون‌هایی را سر خیابان قلمستان ردیف کرده بود و از کوره‌پزخانه و محله، مردم را به بهای 5تومان سوار کامیون می‌کرد و به بهارستان می‌برد. خودش از نزدیک مسگر را می‌شناخته؛ کسی که به گفته او برای برپایی کودتا علیه مصدق نه‌تنها جیره نگرفت که هزینه هم کرد؛ «مسگر خلاف شعبان جعفری از سرشناسان بود و لات نبود. او مرد خوش‌تیپی بود که در امیریه زندگی می‌کرد و نام اصلی‌اش خسروی بود. مسگر را به‌خاطر شغل پدری به او لقب داده بودند.»

 مطیع همان روز با پدرش سر خیابان قلمستان کباب می‌خورد و شاهد این وقایع بود. کامیون‌های« زنده باد شاه» حرکت می‌کرد و کامیون دیگری جایش را می‌گرفت. او همه آنانی را که در آن روز سوار کامیون شدند، پابرهنه‌ها می‌خواند و می‌گوید: «پری میان جمعیت نبود اما زنان دیگری بودند. آنهایی که به خیابان آمدند سیاستمدار نبودند، مردم عادی بودند که بسیارشان به کاری که می‌کردند اعتقاد داشتند. مسگر پول را پایین شهر پیدا می‌کرد؛ خودش بالانشین بود و قمارخانه و کافه‌اش پایین‌شهر. او پایین را دست گرفته بود که در همین مواقع بتواند قدرت‌نمایی کند. زن‌های شهر نو هم از همین مردم بودند. همین پا برهنه‌ها که دنبال چیزی آمده بودند؛ وعده‌ای که به آنها داده شده بود». مطیع تنها شاهد عینی روایت‌های مخدوشی است که گاه زندگی انسان‌ها را منقلب می‌کند.

این خبر را به اشتراک بگذارید