آقای سینما
همه نقشهای ماندگار با «عزت» سینمای ایران
مسعود میر/روزنامهنگار
40 سالگی را رد کرده بود که صورت فلکی ثور در آسمان زندگی هنریاش دیدنی شد. بلوریها مقصر بودند یا اهالی روستا فرقی نداشت، مهم این بود که «مشحسن» آنچنان دلتنگ گاوش بود که گاو شد و آنقدر هم خوب در نقش گاو فرو رفت که کمتر کسی حال و هوای چهره او را در آن طویله دلگیر از یاد خواهد برد.
سالهای فیلمهای سیاهوسفید به روزگار ایستمنکالرهای رنگی دیزالو میشد و البته زمانه هم پیراهن تغییر به تن میکرد. مشحسن شده بود «حسینقلیخان» و از روستایی دور به واشنگتن رفته بود تا مرد روستایی بشود صدرالسلطنه در «حاجی واشنگتن». عزتالله انتظامی آن روزگار هم در زمره بهترینها بود که توانست «خانمظفر» در هزاردستان باشد و انصافا هم بالکن گراندهتل علی آقای حاتمی بدون او چیزی کم داشت.
تقویم سال 65 روی دیوار سوپرگوشت «عباسآقا» خودنمایی میکرد تا «اجارهنشینها» حکایت خراب شدن سقف بر سرشان را دقیقتر به یاد بیاورند. بعد از آن، وکیل توافقی حمید هامون شد با امضای آقای «دبیری» و مدتی هم گرفتار «قربانسالار» خانه «بانو» بود.
سال 1370 خورشیدی بود که عزت شد «ناصرالدینشاه آکتور سینما» و دو سه سال بعد از آن، پیرمرد عاشقی بود که برای کارگر «روسری آبی» مزرعهاش دل میباخت. سال 75 مثل علی حاتمی «جهانپهلوان تختی» را رها کرد؛ حاتمی به مقصد خانه ابدی و او به مقصد روزگار بدون علی. سال1380 بود که در آسایشگاه سالمندان که گویی برای امثال او «خانهای روی آب بود» گفت: توی این مملکت، بخل، حسادت و تنگنظری شغل دوم همه مردمه.
و اما 2نکته؛ اول اینکه برای ثبت تعداد کارهایی که استاد در تئاتر، سینما و تلویزیون بهسامان رساند اکنون مجال اندک است و دیگر اینکه تسلیت به سینما و ما که آقای بازیگرش را دیگر ندارد. تنها میماند دو خاطره که میخوانید:
جوانتر که بودم مدام با این سؤال ذهنی دستبهیقه میشدم که پدر و مادرهای ما چطور توانستند تاب بیاورند خاموشی ستارهها را؟ مگر میشود در دورهای زیست که هم فروغ فرخزاد راهی سینه خاک شود و هم پرویز فنیزاده. مرگ حاتمی و شاملو و فرهاد و خیلیهای دیگر را چطور میشود تاب آورد؟ حالا این روزها گمان میکنم که ما چقدر عجیبیم که میتوانیم تاب بیاوریم این همه خبرهای تلخ را، این همه تابستان را بدون شکیبایی، رشیدی و حالا انتظامی.
***
حدود 15سال پیش بود. در ضمیمه ایرانشهر روزنامه همشهری به اتفاق همکاران صفحه تهرانشهر قرار گذاشتیم تا هر هفته سراغ یکی از قدیمیهای تهران برویم تا از خاطرات فرهنگی و رویدادهای هنری این شهر برایمان خاطرهای شفاهی بازگو کند. خیلی زود نخستین نام برای تماس گرفتن انتخاب شد؛ عزتالله انتظامی، بچه سنگلج. غروب که شد با همکاران خزیدیم گوشه تحریریه و تلفن را نشان کردیم. اعتمادبهنفس برای تماس با آقای بازیگر در وجود ما تازهکارها بهاندازه کافی موجود نبود. خلاصه قرعه بهنام یکی جز من افتاد و تلفن ما را از تحریریه به منزل قدیمی استاد پرت کرد. احوالپرسی تمام شد و نوبت به طرح موضوع رسید. استاد دقیق گوش داد و گفت برای بازگو کردن خاطره شفاهی منعی نمیبیند، فقط مایل است که نفر اول نباشد.
او میخواست نمونهای از خاطراتی را که نقل میشوند، ببیند و بخواند و بعد داستان خودش را بازگو کند. تا اینجا همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه در پایان مکالمه شیطنت بازیگری آقای بازیگر ما را حسابی غافلگیر کرد. از آن طرف خط صدای گرم استاد میآمد که: گفتی از کجا تماس گرفتی؟
- از همشهری استاد.
همشهری روزنومهست؟
- بله بله.
خب پسرجون پس روزا زنگ بزن...
خنده و خجالت را با هم از خانه استاد تحویل گرفتیم و تازه حواسمان جمع شد که آمادهباش ما برای تماس با استاد خیلی زمان برده و غروب به شب رسیده است.
***
یک عصر تابستانی در محوطه موزه سینماست. مناسبت برنامه در خاطرم نیست اما قرار است استاد انتظامی با سخنرانی کوتاهی مراسم را آغاز کند. با چند نفر از دوستان موزه و همکاران مطبوعاتی گوشهای ایستاده بودیم و منتظر آغاز مراسم بودیم که استاد از راه رسید. خودمان را جمعوجور کردیم و مشتاقانه به نکتهای که میخواست با ما در میان بگذارد گوش کردیم. با همان مهربانی همیشگی کلامش گفت که دیگر پیر شده و ممکن است وسط سخنرانی رشته کلام را از دست بدهد یا خدای ناکرده حرفی بزند که موجب دلخوری کسی شود و از این جمع جوانانه میخواست که اگر چنین حسی کردند به او اشاره کنند.
حرفهای او برایمان عجیب بود. انتظامی استاد کلام بود و همواره با وقار و متین و بیحاشیه حرف میزد. تعجب ما را که حس کرد دوباره گوشزد کرد: من پیر شدهام، دوست ندارم کسی از من دلگیر شود و حرفی بزنم که خوشایند نباشد.
او همینقدر ساده و صمیمی بود و البته آگاه، که سن و سال میتواند حافظه و هوشیاریاش را کمرنگ کرده باشد.