این کولهبر، بارش ریاضیات است مثل دریا که ماهی، شنا و باران دارد
فریدون صدیقی
گوهرند، برخی گوهرند چنان شما که میدرخشید تا همهچیز و همهکس از شما نور بگیرد؛ یعنی شما چراغ راه خانوادهتان هستید چون میتوانید روی خط کج و معوج هم راست و مستقیم بنویسید. برخی گوهر هستند یعنی وجود و اهمیت و ضرورتی با خود دارند که کوچهای را زیبا یا شهری را مفتخر و کشوری را بلندآوازه و جهانی را خرسند از حضور مبارک خویش کنند. آدمهای گوهری میتوانند همین آدمهای پیرامون ما باشند نه لزوما اینشتین که هرچه نور است در شب بیستاره از آن اوست نه، میتواند هر آدم ساده و آرام و رامی باشد که از کنار من و شما میگذرد اما مفید است گرچه مهم و گرچه معروف نیست برخلاف برخی آدمها که جایگاه مهمی در شهر، استان، این مرکز و آن مجموعه و... دارند اما اصلا مفید نیستند. مثل راه بیعبور، مثل نردبام بیپله، مثل برخی از مشهورهایی که نه مفیدند و نه مهم؛ مثل پل شکسته، مثل درخت بیثمر و بیسایه.
این آقای مفید و خانم مفید اما شغل مهمی ندارند؛ مثلا وکیل، مثلا وزیر، مدیرکل و... نه، این آقای مفید ساعتساز است. یک پسر و دختر دارد؛ پسر کارمند ارشد بانک و دختر دانشجوی داروسازی است و مادر این دو، یعنی خانم مفید، معلم کلاس اول دبستان است؛ دلسوزترین و پرحوصلهترین معلمی که همه او را خانم اجازه! صدا میکنند. حتی آقای مفید که از صدای تیکتاک ساعت میفهمد، وقت به دقیقه اکنون چند است؟
حالا نگاه کنید به این بانو که گوهر پرتلألو خانواده است. سرپرست خانواری که هر روز از حاشیه کرج به تهران میآید تا در خانهای بساید، بروبد و بشوید تا نانآور خانواده چهارنفری باشد. ایشان همسر معلول اخراجی از کارگاه جوراببافی و مادر 2فرزند دختر دبیرستانی است که هر دو مخ ریاضی هستند. او یکی از میلیونها مادر مفید جهان است که جاننثار دوقلوهایش، لعبت و طلعت است. آنها با هم مادر را در آغوش میکشند تا قلب کبوتری او بیش از اینها در شوق و دلواپسی دختران نتپد. مادری که میداند چگونه باید پیر شود تا همیشه مهم و مفید باشد؛ مثل دریای خزر که ماهی دارد، کشتی دارد و باران برای جنگل دارد و ساحل دارد تا ما غرق شنا شویم.
تو باشی تمام خردوریزهای خانه شعرند
مثلا همین سینی کوچک
با دو چای و چند دانه کشمش
چه بخار خوشایندی بر کلمات مینشیند
سالهای دور و دیر که مفیدبودن در هر جایگاهی قاعده روزگار بود همه مهم بودند. مثل کاکحشمت بلندبالا که وقتی خمیر سنگک برسر ریگ تنور میکشید تا کشیده و برشته شود عطر نانش تا 3خیابان هوا را پر میکرد تا شما همان صبح سحر با رویه ماست و یک قاشق عسل در آغوش نان داغ کامتان لذیذتر از همیشه باشد. کاک حشمت قوت لایموت پخت میکرد تا کسی گرسنه نماند حتی دورهگردان جامانده از کسب و کار، در هزار سال پیش سنندج که در داغترین تابستان هم هوا کمتر از 30درجه بود. راست این است در آن روزگاران دور و دیر که باران زلال مژده بهار میداد نه گمشدن پاره ابری تنبل. گلولهگلوله برف خبر از قندیل در زمستان میداد و پاییز پادشاه رنگها بود. گردش زمین بهگونهای بود که همه فصلها مهم و مفید بودند. این را همه پرندهها، درختها، رودخانهها، باغها و باغچهها بهیاد دارند. حتی بلبل که از شوق خندیدن گل، گاه سر بر خار میزد و دل نازک گل بهدرد میآمد.
منتظر بودم بیایی
به ایوان بشتابم
سلامم پروانهای شود سرزنده
آنقدر زنده که گنجشکی بخواهد
در میانه راه، صیدش کند
حالا و اکنون البته کم نیستند آدمهای مهمی که مفیدند اما ما دیر و خیلی دیر میفهمیم که اینان مهم و مفیدند، پس مثل اندوه، بغض میکنیم.
پروفسور مریم میرزاخانی یادتان هست، مرداد 4 سال پیش مدال جهانی فیلدز را بهعنوان برجستهترین ریاضیدان دریافت کرد و افسوس خوردیم که چرا دیر فهمیدیم که او مهم و مفید است و 3 سال بعد که آن سیمای ملیح و نجیب جهانی، آن ذهن زیبا چون گل، پرپر بیماری شد، ما بیطاقتتر از گریه در خود شکستیم. حالا و اکنون بهتازگی فهمیدیم دردانهای دیگر چون او به همان افتخار دست یافته است.
نام او پروفسور فریدون درخشانی (کوچر بیرکار) است؛ روستازادهای از توابع شهر مریوان کردستان یکی از 6 فرزند خانواده که با رنج بسیار و کار طاقتفرسا خود را از این روستا به آن روستا سپس به شهر آنگاه به دانشگاه تهران رسانده و سرانجام سر از لندن و استادی دانشگاه کمبریج در آورده است. فریدون یکی از هزاران نابغه ایرانی است که هوش عالی و حافظه ممتاز خدادادی دارد؛ اگر بخت یارش نبود لابد اکنون کولهبر بود مثل هزاران دیگر در کردستان یا پهنه وسیع ایران عزیز که نامشان کودکان کار یا کودکان خیابان است. بدون آنکه شرایط به آنان و ما اجازه دهد تا بدانیم کوله آنان هوش سرشار و ذاتی گوهری است نه کولهبری در کوههای صعبالعبور و خیابانهای ترس وحشت. کاش بشود ما بفهمیم و مسئولان بفهمند آن کودک، آن نوجوان که سر در سطل زباله دارد یا با کوله زباله از کنار ما میگذرد میتواند فریدون یا مریم دیگری باشد و چه بسیاراند اینان اما ما فقط نگاه و دیگر هیچ، مثل تماشای فوج پرستوهایی که به لانه برنمیگردند. یادمان باشد اگر خورشید گوهر آسمان است نوجوانان و جوانان گوهر زندگی ما هستند؛ مثل رودخانه برای دریا، مثل درخت برای جنگل، مثل ابر برای بهار و باران،
مثل مادر برای بچهها.
من مادر تمام لالاییها هستم
شب و روز را تروخشک میکنم
ماه را در گاهوارهای نقره تاب میدهم
شب که روی پاهایم خواب رفت
پگاه نودمیده را شیر میدهم
و مینشینم تا خورشید مثل نوزادی چشمعسلی
بخندد برایم
همه شعرها از ساغر شفیعی