• پنج شنبه 4 دی 1404
  • الْخَمِيس 5 رجب 1447
  • 2025 Dec 25
پنج شنبه 4 دی 1404
کد مطلب : 269726
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/PZQWz
+
-

‌بگو که بر‌می‌گردی!

روایت دلتنگی‌های فرزند شهید محمدجواد برهانی از زبان همسرش

گزارش
‌بگو که بر‌می‌گردی!

سیده کلثوم موسوی| خبرنگار

شهید برهانی متولد ۳۰ شهریور۱۳۶۴ و ساکن شهرک انصار در شهرری بود. سال ۸۹ ازدواج کرد. حاصل این ازدواج 2فرزند است: «حانیه» 11ساله و «امیرحسین» یک سال و8ماهه. بعد از هر وعده غذا، همسرش می‌گفت هر که ظرف بشوید شهید می‌شود. می‌خندید و می‌گفت پس از این به بعد ظرف‌های بیشتری می‌شویم. محمدجواد برهانی بعد از ۱۵سال زندگی عاشقانه در کنار همسر و 2فرزندش، بار سفر بست و دوم تیرماه ۱۴۰۴ در سپاه سیدالشهدای شهرری در پی حمله رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. در خانه‌ این شهید هنوز‌ تنها دخترش حانیه  چشم انتظار است تا بابا، با امام زمانش برگردد. خاطرات این شهید هنوز در این خانه در کلام همسرش، «معصومه بیرانوند»، زنده و جاری است.‌
وقتی که جانم می‌رود...
اصالتا اهل لرستان است و از تبار صداقت و سادگی و وفا، فارغ‌التحصیل رشته روانشناسی است اما فارغ از دنیای پر زرق و برق و می‌شود معصومه‌ای که جانش به جان محمدجواد ‌بند بود. معصومه بیرانوند حکایت دلدادگی‌اش را اینطور تعریف می‌کند: «‌همسرم بسیار مهربان و خانواده‌دوست بود. تمام جانم شده بود از بس که به من محبت می‌کرد. در کارهای خانه کمکم می‌کرد، ظرف می‌شست و نمی‌گذاشت من خسته بشوم. » 
معصومه بیرانوند از لحظه‌ای می‌گوید که ‌گویی به دلش افتاده بود: «روز آخر، وقتی از کنارش رد می‌شدم، چهره‌اش دلنشین‌تر شده بود. ناخواسته با خودم گفتم محمدجوادِ من شهید می‌شود. همان شب خواب دیدم ساختمان سپاه سیدالشهدا در جنگ تخریب شده و فقط تابلویش باقی مانده است. وقتی دوم تیر‌ماه از خانه بیرون رفت حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. با هر قدمی که برمی‌داشت و می‌رفت انگار روحم را از بدنم ثانیه به ثانیه جدا می‌کردند. من آن روز دیدم که جانم می‌رود. او همان روز به شهادت رسید و بعد از شهادتش، وقتی برای برداشتن شناسنامه‌اش رفتم، دیدم شناسنامه را در کشوی جاکفشی گذاشته و کنارش مقداری پول بود. آنجا فهمیدم خودش هم می‌دانسته رفتنی است و چیزی نگفته. وقتی برادرم خبر داد سپاه سیدالشهدا را زده‌اند، گوشی دستم بود، اشک از چشمانم جاری شد و فقط گفتم محمدجوادم، شهادتت مبارک عزیز دلم!»

انگشترش را فرستاد
 معصومه بیرانوند از خاطرات زندگی مشترکشان، ماجرایی عجیب را روایت می‌کند: «بعد از شهادت همسرم، دلم می‌خواست انگشترش را داشته باشم. هرچه جست‌وجو کردم، پیدا نشد. روز تولدم از خودش خواستم انگشتر را برایم بفرستد. فردای آن روز از معراج شهدا‌
تماس گرفتند و گفتند انگشتر شهید پیدا شده. همان جا گفتم شهدا زنده‌اند. او هنوز کنار ماست.» 
ماجرای روز سالگرد ازدواج‌شان در بیت رهبری را با لبخندی آرام و با طمأنینه بیان می‌کند: «روز ۷ مرداد، سالگرد عقدمان بود. هر سال برایم جشن می‌گرفت و هدیه می‌داد. آن شب دلم گرفته بود، گفتم جواد، امسال چه سورپرایزی داری؟ فردا صبح برادرشوهرم تماس گرفت و گفت بیت حضرت آقا شما را دعوت کرده‌اند. فهمیدم این هم هدیه امسال جواد است.»

بابای ما قهرمان است
همسر شهید از حال و هوای پس از شهادت محمدجواد چنین روایت می‌کند: «خانه ما با یاد محمدجواد بوی بهشت گرفته است. دخترم می‌گوید مامان، خدا تاجی روی سر ما گذاشته که ما نمی‌بینیم، مردم می‌بینند. هرجا می‌رویم، احترام می‌گذارند چون می‌دانند بابای ما قهرمان است.»
او با صدایی بغض‌آلود کلامش را ادامه می‌دهد: «دخترم هنوز دلتنگ پدرش است و می‌گوید یادت می‌آید یک روز بابا از ماشین پیاده شد تا به یک خانم مسن کمک دهد و او را از پل رد کند. وسط‌های پل که رسید به شما اشاره کرد تا مرا بفرستید به آن خانم کمک کنم. آن روز بابا به من یاد داد به بقیه هم فرصت کمک کردن بدهیم.»
 همسر شهید در ادامه حرفی می‌زند که بی‌مهابا اشک از چشمانم جاری می‌شود: «‌حانیه این روزها گوشی مرا بر می‌دارد و برای پدرش پیام می‌دهد: بابا سلام، بابا خوبی؟ همه می‌گن شهید شدی اما من باور نمی‌کنم. بابا بنرتو زدن جلوی در خونه، من گفتم بابام برمی‌گرده... بابا تو میای دیگه درسته؟‌»







 

این خبر را به اشتراک بگذارید