عاشق یاکریمها و قفسها
ابـراهـیم افـشـار
دبـیر گـروه تاریخ و نوسـتالـژی
مشتلق بدهید که آقای تاری هم رفت. قربانعلی تاری از نسل نخستین دسته دروازهبانان تیزچنگ ایران. همان که پیراهن مشکیاش و دستکشهای نوکمدادیاش و کلاه کِپی مدل یاشینیاش و چشم و ابروی سیاهش، در تاریخ شفاهی فوتبال ایران ماندگار است. بگذارید با خاطرات او، سوار طیاره ترکیهای مدل 1950 شویم و در کنار تیمملی مدل 1329 سیری در آسمانهای بیکران بزنیم. طیارهای منقش به آرم «ماهو ستاره قرمز»که از استامبول به تهران آمده بود تا توپچیهای ایرانی را با سلام و صلوات به استامبول ببرد. در آن لحظهها سلاطین بدوی فوتبال ایران چنان در آسمان سرکیف بودند که نمیدانستند چه آبروریزی بزرگی در انتظارشان است. کسی حتی بو نمیکشید که بعد از اولین شکستشان در استامبول، مربی دوستداشتنی تیمملی ایران - آقای افندی - با چه خشم و دژمی تیم را در سرزمین غربت رها کرده و به تهران بازخواهد گشت که خود را گم و گور کند. کسی چه میدانست که این تیم بیصاحاب در بازی دوم با ارنجِ خود بچهها به میدان خواهد رفت و آب رفته را به جوی بازخواهد گرداند. آن روزها سفر خارج برای بچههای تیمملی بزرگترین سورپرایز بود و کسی که فرنگ را میدید دیگر در پیراهناش نمیگنجید. آن روزها هم دعواهای خالهزنکی ستارهها برای جا گرفتن در طیاره ترکیهای، از خود تهران شروع شد و گیسکشیها بر سر انتخاب بازیکنان اعزامی درحالی ادامه یافت که بازی برونمرزی هنوز نه به بار بود و نه به دار. روزی که بچههای ندید بدید از پلکان طیاره ترکیهای بالا رفتند هنوز مشخص نبود چه کسانی بهمیدان خواهند رفت.
اما بالاخره در روز آخر بود که با پچپچههای دکتر علی کنی(معروف به علی براوو) رئیس فدراسیون وقت و حسین صدقیانی سرمربی تیمملی، شورایی تشکیل شد که همه تصمیمها را به گردن بگیرد و غائله بخوابد و ما پشت دستمان را داغ کنیم که دیگر فرنگ نرویم. آقای قربانعلی تاری که همین دیروز عمرش را داد به شما آن روزها در معیت امیر افشار، نوری، منصور حاجیان، انصاری، حسن کردستانی، ابراهیم رحیمیان، امیر خلیلی، محمد خاتمی، حسینعلی مبشر، وازگن ماتیانزاده، امیرمسعود برومند، محمود شکیبی، جمشید ملکشاهی، محمود بیاتی، حسین فکری، جم پور و با آقابالاسری حسین صدقیانی (مربی) و فریدون شریفزاده (داور) سوار طیاره ترک شدند و در اولین بازیشان که در روز هفتم خردادماه سال ۱۳۲۹ در ورزشگاه عصمت اینونوی شهر استامبول با قضاوت یک داور ایتالیایی برگزار شد، ناگهان رختکن تیمملی ویران شد. درحالی که همه بازیکنان تیمملی از دم دوست داشتند بهعنوان یار فیکس به میدان بروند، طفلی صدقیانی مجبور شد حیلهای به خرج دهد؛ قبل از شروع بازی، پاکت لاک و مهر شدهای را در رختکن از جیب خود بیرون کشید و بین دو انگشتش گرفت و فریاد زد که اسامی یازده بازیکن فیکس این بازی قبل از حرکت، در تهران تعیین شده است. درحالی که گل اول بازی را تیم ایران به وسیله امیر خلیلی وارد دروازه تیمملی ترکیه کرده بود ناگهان میزبان مغرور در هیبت یک اژدها ظاهر شد و ظرف بیست دقیقه، چهار بار دروازه تیمملی فوتبال ایران را آبکش کرد و در نیمه دوم با زدن دو گل دیگر، ما را علنا با6 گل به خاک سیاه نشاند و دیگر اردوی ایران تبدیل به ماتمکده شد. درحالی که قرار بود بازی دوم نیز در استامبول برگزار شود اما هیات میزبان اعلام کرد که حاضر به تجدید بازی تیمملیاش با تیمی چنین ضعیف نیست و بهتر است که بروید در آنکارا با تیمی کوچک بازی کنید! چنین شد که در روز نهم خرداد و در حالی که مرحوم صدقیانی به حالت قهر اردو را ترک کرده و به تهران بازگشته بود، ریشسفیدهای تیمملی عقلشان را ریختند روی هم و تیمی به مراتب جمع و جورتر به مصاف منتخب آنکارا فرستادند که با کسب نتیجه آبرومندانه ۲بر ۲ به تهران برگردد و فدراسیون فوتبال ایران زیر آتشبار خود برای بازیکنان عاصی و قلدر فکری بکند که دیگر آبروی ایران را در خاک غربت پایمال نکنند. از آن تیم مدل 29 همه مردهاند فقط شکیبی، محمود بیاتی و قربانعلی تاری ماندهاند که این آخری هم نقاب در خاک کشید.
بله مشتلق بدهید که آقای تاری هم رفت. هر کدام از پیشکسوتهای منزوی که این روزگار صعبالعبور را ترک کنند ما مشتلق خواهیم داد. نسلی که با میوه درخت کاج بازی میکرد اما برای ایران کم نمیگذاشت. پیرمرد 93 سالهای که هرگز در این خاک، بدون عشق ازلیاش فوتبال، تن به زیستن نداد. چه آن روزها که در قفس توری تیمهای شاهین و دارایی و تاج شیرجه میزد. چه آن شبها که سرپرست تیمملی فوتبال بزرگسالان ایران بود و چه در ایامی که با آن صدای موزوناش پشت میکروفون رادیوتلویزیون ملی ایران، گزارش ورزشی روی آنتن میفرستاد. مهمترین دوران سرپرستی او در تیمملی، حضور در بالاسر تیمملی اعزامی به جامجهانی کوچک برزیل بود که در تیرماه 1350 رخ داد و چهل سال خاطرات شیرین آن روزها در قصههای آقا قربانعلی برای نسل جوان، لبریز از نکتههای طنز آموزشی درباره بچههای بیسیم و عارف تهران بود. آقای تاری با آگاهیهایی که از لحاظ تجربی و عملی در حوزه فوتبال داشت نخستین بازیکن ملیپوش فوتبال ایران بود که به حوزه گزارشگری ورود کرد. در سالهای میانی دهه سی که با ظهور اولین نسل گزارشگران ایرانی پای او نیز به رادیوتلویزیون باز شد گویش محکم او در روایتهای اتفاقات داخلمیدانی فوتبال، گیرا بود اما این فقط فوتبال نبود که صدای او را از رادیوی میدان ارگ به سمع میلیونها شنونده میرساند. آقای تاری حتی اگر تن به گزارش تنیس نیز میداد کم نمیآورد. یادش بخیر آن روزها که در گزارش بازیِ کسالتباری، مجبور شد برای پر کردن سکون حاکم بر مسابقات بگوید« آه این درختهای کنار زمین تنیس چقدر زیباست»! نمیدانم هیچکدامتان گزارشهای او از جامجهانی فوتبال 1966 را شنیده یا خواندهاید؟ از همان جامجهانی انگلیس که در آن وقتی کرهشمالی طوفانزرد لقب گرفت آقای تاری به ایرانیها امید داد که ما هم میتوانیم طوفانسفید باشیم. مگر از کرهایها چیزی کم داریم؟
بله مشتلق بدهید که آقای تاری هم دیروز رفت و راحت شد از این فوتبال مصیبتبار که هیچ نسبتی با آرمانشهر فوتبال آن نسل ندارد. مردی که تحصیلکرده حقوق بود و خوش سر و زبان بود و عاشق یاکریمها بود. گلری که با یاکریمها شوخی میکرد و آنها جواب او را با بغبغو میدادند. این همان نسل خودساختهای بود که نهایت درآمدش از فوتبال، یک وعده استفاده از حمام رایگان «گرمابه رکس» روبهروی امجدیه بود که شاهین به ستارههایش داده بود و جماعت توپچی، داشتند از کیف میمردند که خدایا شکرت، استحمام رایگان گرفتهایم. انگار که قبای شازدگی به تنشان پرو شود!
مشتلق بدهید. بهجان خودم مشتلق بدهید که آقای تاری هم رفت. در این سالها هر کدام از پیشکسوتهای منزوی که خلاص شدهاند ما مشتلق داده و مشتلق گرفتهایم که آخیش، جانِ نحیفشان از این فوتبال راحت شد. دروازهبانی که امروز تمام خبرگزاریها از او به عنوان نخستین گلر تیمملی ایران یاد کردهاند خود میدانست که خبرگزاریها زیاد دروغ میگویند. او خود میدانست که پیش از تولدش گلرهایی چون «خانسردار» در فوتبال ایران بازی میکردهاند. در همان سال 1304 که آقای تاری متولد شد، نخستین سفر برونمرزی تیمملی به بادکوبه رخ داد و طبیعتا خانسردار از دروازه ایران دفاع کرد. اما تاری، جانشین خانسردار بود. مردی که سّناش به قول خودش سه سال از «نود» فردوسیپور گذشته بود! مردی که تا دهه هشتم زندگیاش بسیار سرزنده بود اما بعد از فوت همسرش در افسردگی شدیدی افتاد؛ غرقه در لَختی قرصهای خوابآور و خوابیدنهای کسالتبارِ 24 ساعته تا این فراق را تاب آوَرد. او آن روزها چنان از زندگی بریده بود که دیگر درازی ریشاش تا سینهاش میرسید و چنان اندوهزده بود که حتی تا مدتها لب به غذا نیز نمیزد. اما هرجوری که بود به زندگی برگشت. چنین موجود وفاداری، درست است که با کوچیدناش فوتبال را عزادار میکند اما لابد از این نظر خوشحال خواهد شد که در آن دنیا به همسرش خواهد پیوست. همین وصال آیا مشتلق نمیخواهد؟!