عصر روز دوازدهم
روایتی تکاندهنده و دستاول از روز آخر جنگ 12روزه
سرهنگ دوم ابوالفضل راستگو| روز آخر جنگ بود. برای کاری بانکی از خانه بیرون رفته بودم. وقتی کارم تمام شد و از اتوبان پیچیدم سمت ستاد فراجا، طبق عادت روزانه شماره مادرم را گرفتم. با لحن آرامی گفتم: «مامان اینجا که من هستم خبری نیست، نگران نباش.» حین گفتوگو وارد خیابان یاسمی شدم. از جلوی در شمالی ستاد فراجا دور زدم تا جای پارکی پیدا کنم. کمی جلوتر یک فضای خالی پیدا شد. ماشین را پارک کردم، شیشه را کمی پایین دادم که داخل ماشین داغ نشود.
ناگهان صدای مهیبی آمد. یکی از ساختمانهای ستاد را زدند. باران آهن و بتن ریخت وسط خیابان. بیاختیار در ماشین را باز کردم، گوشی از دستم افتاد سمت چرخ عقب و غریزی به زیر سپر جلوی ماشین پناه بردم. ماشینهای پشت سریام خرد شدند و ترکیدند. دویدم سمت بزرگراه کردستان و خودم را وسط گاردریلها انداختم. صدای زوزه موشک دیگری آمد و دوباره همان ساختمان را هدف گرفتند. دراز کشیدم و دستم را روی سرم گذاشتم. دود و خاک تا آسمان میرفت.
حمله که تمام شد، خواستم بلند شوم و سمت آن طرف خیابان بروم، شاید آن طرف امنتر باشد. بلافاصله چند شلیک رگباری خورد به ساختمانهای روبهرو. تودهای از دود و گردوخاک همهجا را گرفت.
برگشتم به سمت خیابان یاسمی. حدود 20نفر از دل ساختمان ستاد بیرون میدویدند که صورتها و لباسهایشان خونآلود بود و روی زمین میافتادند. یکیشان خودش را رساند کنار من. شاید 18سال داشت. گفت: «اینجا امنه؟» گفتم: «آره... بیا این طرف... دستتو بده.» دستش را داد، اما قبل از اینکه بکشمش بالا، روی دستم افتاد و از حال رفت. دستم را گذاشتم روی گردنش... نبض نداشت. دویدم سمت محل انفجار اول. بزرگراه خلوت خلوت شده بود. در همان لحظه یک زانتیای نقرهای با سرعت داشت وارد خیابان یاسمی میشد. دست تکان دادم که بایستد، اما اعتنایی نکرد. تا دید چه بلایی سر خیابان آمده، ایستاد. گفتم: «چه کار میکنی؟ میخوای بری رو جنازهها؟» گفت: «بچهم بیمارستان خاتم بستریه.» گفتم: «از بالا برو، بیمارستان رو نزدهاند.» لحن آرام و خونسردی داشت؛ لحنی که با دورشدنش شک به جانم انداخت...!
صحنه پر بود از پیکرهای جوان، آوار، شیشه و خاک. گوشیام را از زمین برداشتم؛ روی صفحه نوشته بود: «۱۴ دقیقه تماس». مادرم هنوز پشت خط بود. گفتم: «مامان من زندهام، اینجا رو زدن، چیزی نشده. بعدا زنگ میزنم.» با صدایی لرزان گفت: «باشه مامان... مردم از نگرانی.» در میان آسیب دیده ها یک سرباز زنده مانده بود؛ اما حالش خیلی بد بود. کنار او هم یک کادری افتاده بود که شکمش با ترکش پاره شده بود. سرباز را نشاندم روی صندلی جلو، آن یکی را روی صندلی عقب کشیدم. دستانم خونی شده بود. پشت فرمان نشستم و راه افتادم سمت کردستان شمال. دیگر نمیدانستم به کدام بیمارستان باید بروم، درحالیکه 3بیمارستان همانجا نزدیک بود. وارد کردستان شدم که ناگهان ساختمان سوم ستاد هم هدف قرار گرفت و آوارش ریخت وسط اتوبان. بدون مکث رد شدم و از لاین ویژه در ولیعصر پایین رفتم.
سرباز نیمهجان گفت: «گوشیتو بده... زنگ بزنم.» تماس گرفت و خانوادهاش با نگرانی پرسیدند: «کجایی؟ چرا جواب نمیدادی؟» گفت: «مجروح شدم... داریم میریم بیمارستان.»
پرسیدند: «کدوم؟»، از من پرسید. همان لحظه گفتم: «بگو بیان بیمارستان خاتمالانبیا»
وقتی خواستم از ولیعصر به سمت خیابان یاسمی وارد خاتم شوم، دیدم همه با عجله ماشینهایشان را خارج میکنند. آنجا دیگر قابل عبور نبود. اگر میماندم، دیر میشد. مسیر را عوض کردم و وارد بیمارستان ولیعصر شدم. حیاط بیمارستان پر از دکتر، پرستار و کارمند بود که با نگرانی به آسمان نگاه میکردند. انفجارهای دور و نزدیک ادامه داشت. با زحمت خودم را رساندم جلوی اورژانس و به سرباز گفتم به خانوادهاش زنگ بزند و بگوید نیایند خاتم. اما... تمام کرده بود.
ماشین را جلوی اورژانس نگه داشتم، پریدم پایین و به یکی از پزشکان گفتم: «برانکارد بیارین!» فقط مبهوت نگاهم کرد. دوباره فریاد زدم. آنوقت دویدند و برانکارد آوردند. وقتی درِ عقب ماشین را باز کردم... نفر دوم هم با چشمان باز اما بیجان، تمام کرده بود.
پیکرها را تحویل دادم و از بیمارستان بیرون آمدم. شمارهای را که سرباز با آن تماس گرفته بود گرفتم. گفتم: «نرید خاتم، بیاید اورژانس ولیعصر.» پرسیدند: «حالِش خوبه؟» فقط گفتم: «زود خودتونو برسونید...»
راه افتادم سمت اتوبان یادگار. در مسیر دیدم زندان اوین را هم زدهاند. دود سیاه از دور مثل ستون بالا میرفت و آتشنشانی با آژیر از کنارم رد شد. وقتی به خانه سازمانی رسیدم، تازه فهمیدم دستم زخمی شده و یکترکش کوچک هم به پایم خورده. لحظاتی بعد بلندگوی شهرک اعلام کرد: «سریع تخلیه کنید!» با رئیسم تماس گرفتم و هماهنگ کردم. وسایل ضروری را برداشتم و از شهرک خارج شدم. زمان زیادی نگذشت که آتشبس اعلام شد و جنگ پایان یافت؛ اما تصویرهایی که از نزدیک دیده بودم، در من پایان نیافت؛ تصویر جوانانی که میخواستند زنده بمانند و زندگی کنند، تصویر خیابانی که یکباره جهنم شد و تصویر سکوتهای سنگین بعد از هر انفجار...
روزی که تمامنشدنی بهنظر میرسید، بالاخره تمام شد، اما خاطرهاش هیچوقت از من جدا نشد...