گزارش اقلیت
کارنامه سینمای ایران در ثبت هنرمندانه مناطق و مکانهای ثبت جهانی شده، فقیر و کمحاصل است
سعید مروتی
از سینمایی که بیشتر تولیداتش را آثار موسوم به آپارتمانی تشکیل میدهند، نمیشود خیلی انتظار داشت که ثبت هنرمندانهای از مثلا تختسلیمان، چغازنبیل، گنبد سلطانیه، شهر سوخته و ... در کارنامه داشته باشد. البته داستان سینمای مستند متفاوت است ولی اینجا با سینمای داستانی سروکار داریم. سینمای اکران عمومی و مخاطب گسترده؛ سینمای ایران که تعبیر دقیقترش شاید سینمای تهران باشد؛پایتختی که تقریبا همه دفاتر و کلا تشکیلات سینمایی در آن متمرکز شده و بیشتر فیلمها هم در همین محدوده ساخته میشوند. تصویر امروز سینمای ایران به لحاظ انتخاب مکان، این دیدگاه را بهعنوان سلیقه فیلمساز به ما ارائه میدهد: «هر چه مدرنتر و شیکتر بهتر!» .این شاید خیلی هم انتخاب فیلمساز نباشد. نقش تهیهکننده، امکانات و شاید مهمتر از همه، امر مبهم و تأویلپذیری به نام پسند تماشاگر را هم باید در نظر گرفت. علتها فراواناند و در نهایت به نتیجهای واحد منجر میشوند. از همان مرحله اول تولید یک فیلم، یعنی شکلگیری ایده اولیه و نوشته شدن فیلمنامه، ضرورتی برای بهره گرفتن از مکانهای تاریخی که میراث فرهنگی این سرزمین هستند، احساس نمیشود. به همین دلیل است که فیلمی چون «ایران سرای من است» (پرویز کیمیاوی) که پس از سالها کنار گذاشته شدن (حاصل اختلاف و درگیری قابل حل تهیهکننده و کارگردان که تدبیری برایش اندیشیده نشد) اکران محدودی را تجربه کرد، در سینمای ایران حکم کیمیا را دارد؛ فیلمی که سازندهاش نگاهی کلان به سرزمین ایران دارد و از دایره تنگ لوکیشنهای تکراری و محدود خارج میشود. حالا ماییم و فهرست یونسکو؛ مکانهایی از این سرزمین پهناور که ثبت جهانی شدهاند و سینمای ایران کمترین میزان توجه را به آنها داشته است.
حاتمی؛ بازآفرینی گذشته با ثبت هنرمندانه
زیباییهای کاخ
علی حاتمی بعد از شکست تجاری 4 فیلمش (باباشمل، قلندر، خواستگار و ستارخان) که در سالهای 1350 و 1351 روی پرده آمدند و با اقبال عمومی مواجه نشدند، از سینما به تلویزیون رفت. بعد از مجموعه «مثنوی معنوی» که موفقیتی هم کسب نکرد، حاتمی که تجربه ساخت فیلم تاریخی را با «ستارخان» داشت، سراغ بخش دیگری از تاریخ میرود.
علاقه او به دوران قاجار و حس نوستالژیکی که نسبت به گذشته داشت در سریال «سلطان صاحبقران» نمود مییابد؛ سریالی درباره ناصرالدینشاه قاجار، ملیجک (عزیزالسلطان)، امیرکبیر و دیگر شخصیتهای تاریخی آن دوره مثل مهدعلیا و میرزا آقاخان نوری. در سریالی که شخصیت اصلی ناصرالدین شاه بود، طبیعی به نظر میرسید که یکی از لوکیشنهای اصلی سریال، کاخ گلستان باشد. بسیاری از سکانسهای سلطان صاحبقران در کاخ گلستان فیلمبرداری شد. حاتمی با دقت جالب توجهش به جزئیات ،کوشید تا ابعاد مختلف کاخ گلستان را در سلطان صاحبقران به تصویر بکشد.
آنچه در سلطان صاحبقران میبینیم نشاندهنده علاقه و ذوق فیلمساز در بهتصویر کشیدن کاخ گلستان در سطحی فراتر از یک لوکیشن صرف است. تأکید دوربین بر زیبایی معماری کاخ، از گچبریها گرفته تا آینهکاریها از نوعی کوشش بصری برای ثبت هنرمندانه این مکان تاریخی حکایت دارد. هرقدر که در روایت تاریخ، حاتمی آنچه خود میپسندید و جذاب میدانست را در اولویت قرار داد و با اعتراض مورخان هم مواجه شد، در نمایش جزئیات کوشید تا همه چیز را همان طور که در گذشته وجود داشته به تصویر بکشد. حاتمی از سینما به تلویزیون آمده بود؛ از پرده عریض به قاب کوچک؛قابـی که در آن بسیاری از ریزهکاریهای تصویری سلطان صاحبقران که در نماهای دور ثبت شده بودند چندان به چشم نمیآمد؛ نکتهای که برخی منتقدان هم بر آن تأکید کردند. با این همه از آنچه حاتمی مثلا در تالار آینه کاخ گلستان در گفتوگوهای میان امیرکبیر و ناصرالدینشاه به نمایش میگذارد (گرچه این دیالوگها فاخر بودند که بیشتر در خاطرهها ماندند) تا فضا و معماری (که فیلمساز تلاش کرده بود با ترکیببندی مناسب بر زیبایی منحصربهفردشان تأکید کند)، ولی باز هم درآمدن حسی از گذشته و دوران سپری شده قاجار محصول پرداخت معمارانه این سینماگر گذشته بود.
حاتمی چند سال بعد از سریال سلطان صاحبقران با فیلم «کمالالملک» بار دیگر به کاخ گلستان رفت.
اگر سلطان صاحبقران روی نگاتیو سیاه و سفید ثبت شده بود، کمالالملک، هم رنگی بود و هم اینکه بر پرده سینما به نمایش درآمد. امکانی که باعث شد حاتمی این بار در استفاده از کاخ گلستان چه در نماهای دور و چه در نماهای نزدیک و نمایش اشیای داخل کاخ به توفیق بیشتری دست یابد. تفاوت دیگر در کاهش چشمگیر حرکتهای دوربین و تمایل فیلمساز به قاب ثابت بود. در فصل افتتاحیه فیلم کمالالملک، اوج هنر حاتمی در به تصویر کشیدن کاخ گلستان را میشود مشاهده کرد. با مجموعهای از نماهای ثابت، زیبایی معماری کاخ با قاببندی و چیدمان عناصر داخل کادر و نحوه استفاده از رنگ به تصویر کشیده میشود. این شاید بهترین و زیباترین تصویری باشد که از کاخ گلستان به ثبت رسیده است. همه فیلمسازانی که بعد از حاتمی برای فیلمها و سریالهای تاریخیشان به کاخ گلستان رفتند نتوانستند زیبایی بصری سکانس مراسم نوروز فیلم کمالالملک را تکرار کنند. گویی حاتمی خود یکی از معماران کاخ گلستان بود که میدانست چگونه و با چه ترکیببندی و توازن بصریای، جزئیات این مکان را به تصویر بکشد و هنرش آنقدر منحصربهفرد بود که تقلید از آن غیرممکن بود و برای انبوه مقلدان شکست، سرنوشتی محتوم به نظر میرسید.
مهرجویی؛ موزهای به نام کاخ گلستان
در اپیزود «تهران: روزهای آشنایی» از فیلم «طهران، تهران»، (داریوش مهرجویی، مهدی کرمپور)، مهرجویی سفری را برای کاراکترهایش در پایتخت تدارک دیده است. گروهی که اغلب پیرمرد و پیرزن هستند با یکی از تورهای تهرانگردی به نقاط دیدنی شهر سر میزنند که یکی از نقاط ،کاخ گلستان است. مهرجویی کاخ گلستان را به همان صورتی که امروز کاربرد دارد یعنی موزهای که مردم به آن سر میزنند، نشان میدهد. فیلم به سفارش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران ساخته شده و در مورد ایپزودی که مهرجویی ساخته این سفارشیبودن نمود بارزی دارد. تاکیدی که فیلمساز بر کاخ گلستان بهعنوان یکی از جذابیتهای توریستی پایتخت دارد و توضیحاتی که روی تصاویر داده میشود هم در جهت تامین نظر تهیهکننده است. دیالوگهایی که البته از طنز شیرین مهرجویی هم بهرهمند است. کلا فیلم تهران: روزهای آشنایی، شیرین و سرخوش است و این ویژگیها را میشود در سکانس کاخ گلستان هم تا حدودی مشاهده کرد. مهرجویی در این سکانس در حد مقدور و ممکن کوشیده تا تصویری تمامقد از کاخ گلستان ارائه دهد؛تصویری که میانشان عکسهای سیاه و سفید قدیمی هم دیده میشود.
در ابتدای این فصل وقتی در محوطه کاخ قرار داریم و راهنمای تور میگوید «اینجا پر بود از درختای چنار» چیزی که امروز دیگر وجود ندارد، چند عکس قدیمی میبینیم که پردرخت بودن محوطه کاخ گلستان در آنها مشهود است. تاریخ کاخ و نقاط مختلفش از تخت مرمر تا تالار آینه و تالار سلام در زمانی کوتاه مرور میشود. تاکید بر زیبایی شگفتانگیز معماری کاخ گلستان و تصاویری که مهرجویی اغلب آنها را با دیزالو به یکدیگر پیونده داده، با شوخیهای پیرمردها و پیرزنها و شیطنت بچهها ترکیب میشود تا دوربین به همه جای کاخ سرک بکشد؛مثل جایی که همسر پرویز نوری روی صندلی نایبالسلطنه (که لق هم هست و اعتراض کارکنان کاخ گلستان را به همراه دارد) مینشیند تا نامهای عاشقانه برای همسرش که با او قهر کرده بنویسد.
فرمانآرا؛ انتقاد از جهل تاریخ
«یه بوس کوچولو» داستان 2 نویسنده است؛اسماعیل شبلی (جمشید مشایخی) و سعدی (رضا کیانیان). شبلی نویسندهای است که سالها با تمام مصائب و مشکلات در وطن مانده و میان مردم چهرهای شناخته شده محسوب میشود.
زمان اکران یه بوس کوچولو در اینکه فرمانآرا با اسماعیل شبلی به کدام نویسنده معاصر ارجاع داده میان منتقدان اختلافنظر وجود داشت؛ از هوشنگ گلشیری و محمود دولتآبادی گرفته تا اسماعیل فصیح هرکدام بهشکلی میتوانستند اسماعیل شبلی باشند.
در مورد سعدی اما همه میدانستند منظور فرمانآرا کدام نویسنده شهیر معاصر است. نویسندهای که چهاردهه در خارج از کشور زندگی کرده بود، پسرش را از دست داده و دخترش هم با او میانهای نداشت فقط یک نام میتوانست داشته باشد: ابراهیم گلستان.
سعدی که قصد رفتن بر مزار پسرش در کردستان را دارد در سفری که شبلی هم همراه اوست، اصفهان، شیراز و جنگلهای شمالی را پشت سر میگذارد تا به کردستان برود. سکانس حضور شبلی و سعدی در پاسارگاد و آرامگاه کورش از فصلهای بهیادماندنی یه بوس کوچولو است. فرمانآرا این فصل را با تصویری سیاه آغاز میکند. ورودی آرامگاه کورش که همزمان با خارج شدن جوانها از آن، دوربین هم عقب میکشد تا به نمایی کامل از این مکان تاریخی برسیم که روی این تصویر گفتوگوی شبلی و سعدی را میشنویم.
شبلی: این بچهها راجع به کورش هیچی نمیدونن!
سعدی: بهتر! چون میگن جاسوس آمریکاییها بوده!
شبلی: اطلاعاتت قدیمیه اسمش تو فراماسونرها دراومده! ولی از شوخی گذشته چرا نباید افتخار کنیم که کورش اولین منشور حقوق بشر رو صادر کرده. بچههای ما اینو باید بدونن.
سعدی: بهنظر میرسه این بچهها خودشون رو پیدا کردن.
از لحن شعاری و دیالوگها که بگذریم پرداخت بصری سکانس و تاکید فیلمساز بر مکان تاریخی جالب توجه بهنظر میرسد. در ادامه جوانها شبلی را میشناسند و از او امضا میگیرند در حالی که کسی سعدی را بهجا نمیآورد. نویسندهای که سالهاست کتابهایش در ایران منتشر نشده و از سوی هموطنانش هم شناخته نمیشود. گفتوگوی میان 2 نویسنده پای آرامگاه کورش ادامه مییابد تا بهدلیل بازگشت سعدی به ایران برسیم؛ سعدی: «دارم حافظهم رو ازدست میدم...»
شبلی: پس برای همین برگشتی ایران.
سعدی: ترسیدم پاسارگاد یادم بره. نقش جهان، مملکت یادم برده.
نکته اینجاست که فرمانآرا برخلاف اغلب کارگردانهای ایرانی از مکانهای تاریخی، بهعنوان لوکیشنهای چشمنواز بهره نبرده و کوشیده ارجاعاتش، منطق دراماتیک داشته باشد.
اینکه جوانها بدون شناخت تاریخ و بهشکلی توریستی سر از پاسارگاد و تختجمشید در میآورند هم بهعنوان انتقاد فیلمساز از نسل جوان باتوجه بهزمان ساخت یه بوس کوچولو، یعنی اوائل دهه 80، پذیرفتنی بود. پرداخت بصری ساده و روان این سکانس هم بهیادماندنیاست. آخرین دیالوگ این فصل را هم که از زبان شبلی میشنویم، هجویهای است به جمله مشهور محمدرضا پهلوی: «کورش آسوده بخواب که ما بیداریم!» شبلی و سعدی با لبخند از کادر خارج میشوند تا تنها آرامگاه کورش را در قاب داشته باشیم.