• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
شنبه 20 مرداد 1397
کد مطلب : 26515
+
-

بقعه شیخ‌صفی‌الدین اردبیلی/ اردبیل

نشان صفوی

نشان صفوی

محمدرضا بایرامی




من زیاد اهل موزه رفتن و موزه دیدن نیستم؛ هم وقت زیادی می‌خواهد و هم معمولا حسرت به جای می‌گذارد. از گذر توریستی و دور تند هم چیز زیادی دستگیرم نمی‌شود و آخرش، فقط احساس می‌کنم که به اندازه وقتی که صرف کرده‌ام، چیزی گیرم نیامده، برای همین هم یا موزه‌ها را نمی‌بینم و یا بخشی را که دوست دارم، با دقت بیشتری تماشا و بقیه را رها می‌کنم. در موزه پشت میدان سرخ مسکو، تنها قسمتی که توجهم را جلب کرد، کالسکه‌ها و زین‌ها و وسایلی بود که یا از ایران ما به غارت برده بودند و یا هدیه شده بودند. بیشترش هم به‌نظر می‌آمد مال زمان صفویه باشد. یا سال‫ها بعد، در پاریس تا دم در «لوور» هم رفتم، اما تو نرفتم. حتی دیدار بخش شرق‌شناسی آنجا هم، دست‌کم یک روز زمان نیاز داشت. در طول این سالیان، بقعه شیخ‌صفی را هم یک‌بار دقیق دیده‌ام، آن هم با نگاه خیال‌انگیز و تخیلی- تجسمی. بقیه وقت‌ها، گذرم که به آنجا می‌افتد، بیشتر وقتم را در حیاط می‌گذرانم؛ جایی که شیدگاه یا شهیدگاه گفته می‌شود و در آنجا، قبر سربازان جنگ چالدران رها شده است؛ زیر باد و باران و همانطور که طبیعی است و باید باشد. اینها کشته‌شدگان به‌دست سلطان سلیم عثمانی هستند، همانی که حالا در کسوت قهرمان و از دریچه ماهواره، به مخاطب حقنه شده‌ و میلیون‌ها ایرانی به مدد قدرت رسانه‫ آنها و درماندگی سیمای ملی خودمان، تماشاگرش می‌شوند؛ سریال‌هایی مثل «حریم سلطان».

باری تناقض شگفت‌انگیز صف و ستاد در بقعه شیخ صفی، همواره برای من جالب بوده. سربازان رشید، فداکار و دوست داشتنی وطن، مظلومانه فدا شده‌اند تا به چنین گمنامی ارزشمندی برسند تا جایی داشته باشند در حیاط سلطان؛ سلطانی صاحب بارگاه و جایگاه که با ندانم‌کاری‌ دور از انتظارش، همه آنها را به کشتن داده.

و البته در انتخاب میان صف و ستاد، طبیعی است که من در صف باشم؛ چرا که زمانی سرباز بوده‌ام و می‌دانم چه راحت می‌توان سربازان را به کشتن داد؛ بدون هیچ عذاب وجدانی.

باری در میان سنگ‌ قبرهای حیاط قدم می‌زنم و در مورد سرنوشت سربازان خیال می‌بافم. آیا یکپارچه کردن کشور را می‌توان در یک کفه ترازو قرار داد و جان سربازان را در کفه دیگر و گفت این قصور را می‌توان به آن حفظ حریم بخشید؟ و تازه مگر شکست سلطان باعث جدایی کردستان هم نشده؟
قدم می‌زنم و به شگفت انگیزی تأثیر جنگ‌ها فکر می‌کنم که چهره حاکمان را خدشه‌دار می‌کند. در آستانه سقوط «استالینگراد»، فرماندهان شوروی در اتاق جنگ جمع شده‌اند. استالین که هیچ تخصص و توان نظامی‌ای ندارد، کنار نقشه ایستاده تا همچنان حرف‌های بی‌پایه و اساس بزند و همه بگویند به‌به چه در و گوهری! باید با قلم زر نوشت این فرمایشات را!

 اما کارد به استخوان رسیده و «دشمن پشت دروازه» است. بنابراین دیگر جای تعارف و چاپلوسی نیست. یکی از امرای ارتش می‌گوید رفیق ژوزف می‌شود کمی کنار بایستید تا ما کارمان را بکنیم؟ حرف چنان برای رفیق سنگین است که وسط جنگ، همه‌‌چیز را رها می‌کند و تا مدتی در کاخ زمستانی‌اش سکنا می‌گزیند بی‌آنکه حتی به تماسی پاسخ بدهد. کسی هم جرأت نمی‌کند برود و بیاوردش؛ هرچند جایگاه اسطوره‌ای و فرابشری دیکتاتور خدشه‌دار شده (و البته این صحنه در زمانه معاصر هم برای ما آشناست و یاد قهر کردن رئیس‌جمهور می‌افتیم!)

در جنگ چالدران هم وقتی سربازان دوست داشتنی و مظلوم قزلباش به‌خاطر اشتباه محض رهبران ( عدم‌استفاده از توپخانه و فرصت آرایش نظامی کامل دادن به سلطان سلیم) قتل‌عام می‌شوند، فاجعه بزرگی به‌بار می‌آید اما دستاورد بزرگی هم دارد. جایگاه خدایی گونه شاه‌اسماعیل اول- بنیانگذار صفویه- فرو می‌ریزد. او با به کشتن دادن 30هزار سرباز شرکت‌کننده در جنگ، شکست خورده است و مگر خدا شکست می‌خورد؟

باری، تعطیلات نوروز بود و رفته بودم روستای زادگاه. مهمان‌هایی از راه رسیدند. روز دوم آنها را بردم به بقعه شیخ صفی اردبیلی و به احترام‌شان، رفتم داخل بنا. چنان با حوصله و دقت همه‌‌چیز را نگاه می‌کردند که عذرخواهی کردم و گفتم می‌شود تا شما مشغولید، من هم دوری در حیاط بزنم؟ گفتند اشکالی ندارد و آمدم بیرون تا باز‌هم در کنار هم‌رده‌های خود قرار بگیرم و سعی کنم به خواندن آثار باقیمانده روی سنگ‌قبرها؛کاری که هیچ‌وقت برایم خسته‌کننده نمی‌شود. میان سنگ قبرهای قدیمی راه افتادم؛ سنگ‌هایی که هرکدام چند تن وزن داشتند و در زمین خاکی محوطه، پراکنده بودند؛ با بک‌گراند باشکوه بارگاه سلطان.

همینطور غرق تخیلات بودم که ناگهان یکی از مهمان‌ها ازداخل بقعه بیرون آمد. با هیجان گفت: یه دقیقه می‌آیی تو؟ پرسیدم: چه شده؟ گفت: باید بیایی و ببینی. دنبالش راه افتادم. پای دیواری متوقفم کرد و تابلوی قاب گرفته‌ای را نشانم داد.

«این چیست؟»

 گفتم: نشان صفوی! گفت: آشنا به‌نظرت نمی‌آید؟ گفتم: از چه نظر؟ گفت: من جلوی تلویزیون خانه‌ات یکی از آنها را دیدم. گمانم یکی از آنها را داری.
گفتم: اشتباه می‌کنی. گفت: خودم دیده‌ام. گفتم: تعدادش را می‌گویم! یکی نیست، دوتاست. دومی را گذاشته‌ام توی شهر.

«جدی؟»
«جدی!»

پرسید: اینها را از کجا آورده‌ای؟ گفتم: نشان روز ملی شهرمان است. گاهی در آن روز، از هنرمندان محلی هم تجلیل می‌کنند. 2 بار هم قسمت من شده.
خندید. گفت: تو که جهانی هستی بابا! 

گفتم :نظر لطفته، ولی من حتی شهری هم نیستم. دهاتی هستم. دهاتی دهاتی.

و برگشتم به شهیدگاه تا بازدید آنها تمام شود.


* بایرامی با کتاب «کوه مرا صدا زد» از «قصه‌های سبلان» توانست جایزه خرس طلایی و جایزه کبرای آبی سوئیس و نیز جایزه کتاب سال سوئیس را از آن خود کند. او هم‌اکنون رئیس خانه داستان ایران است. بایرامی با نگارش رمانِ «لم‌یزرع»، جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران را از آن خود کرد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید