• شنبه 11 مرداد 1404
  • السَّبْت 7 صفر 1447
  • 2025 Aug 02
پنج شنبه 9 مرداد 1404
کد مطلب : 260303
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/l5OVj
+
-

با‌لباس‌سفید ‌شهادت رفت

روایت محمدحسین واعظ‌زاده از شهادت دخترش در حمله رژیم صهیونیستی به مناطق مسکونی

گزارش
با‌لباس‌سفید ‌شهادت رفت

ثریا روزبهانی-روزنامه‌نگار

25خرداد در محله سهروردی امیدها و آرزوهای خانواده واعظ‌زاده بر خاک نشست؛ روزی که صدای موشک رژیم صهیونیستی تهران را لرزاند و دختری از سبزوار در خیابان سهروردی آسمانی شد. سروناز نه فقط فرزند بلکه رفیق جان پدر و مادرش بود. محمدحسین واعظ‌زاده از دخترش سروناز برایمان تعریف می‌کند که صدایش هنوز در خانه می‌پیچد، اما خودش دیگر بازنمی‌گردد.

دخترم برای وداع آخر برگشت
اضطراب و ترس ‌بند بند وجود محمدحسین واعظ‌زاده، پدر سروناز و همسرش را پرکرده بود؛ چراکه شب پیش حوالی منزل سروناز در محله اقدسیه هدف اصابت موشک قرار گرفته بود.
 واعظ‌زاده می‌گوید: «سروناز هم نگران بود چون همه ساکنان ساختمان آن شب را در خیابان گذرانده بودند. به همین‌خاطر صبح روز بعد، با او تماس‌های متعددی گرفتم و گفتم تا آرام شدن شرایط فعلی به سبزوار برگردد، اما گفت کار مهمی در شرکت دارد و آن را که انجام دهد راهی می‌شود. آن روز به منزل یکی از دوستانش در خیابان سهروردی رفت. زمانی که صدای موشک را شنیدند، می‌خواستند از خانه فرار کنند، اما آوار شدن ساختمان به آنها مجال نداد و سقف بر سرشان فرو ریخت. هرچه با او تماس می‌گرفتیم بی‌نتیجه و بدون پاسخ بود. تنها چند دقیقه پس از ریزش آوار، نیروهای امدادی سروناز را پیدا کردند. ساعاتی بعد، یکی از دوستانش تماس گرفت و خبر شهادتش را به ما داد. پیکر سروناز به پزشکی قانونی منتقل شد و پس از انجام مراحل قانونی، سروناز به سبزوار آمد؛ شهری که خانه‌اش بود اما نه برای تجدید دیدار بلکه برای وداع آخر.»

روزی 20بار به ما زنگ می‌زد
پدرش از رابطه عاطفی عمیق میان خود، همسرش و سروناز می‌گوید؛ رابطه‌ و علاقه‌ای که فراتر از مناسبات مرسوم پدر و مادر و فرزند بود و اکنون نبود سروناز زندگی را برای آنها سخت کرده است: «سروناز دخترم بود، اما نه فقط دختر، رفیق جانم بود؛ درست مثل 2 دوست قدیمی که هیچ حرفی را از هم پنهان نمی‌کنند. هر روز شاید 20بار به من زنگ می‌زد، 20بار به مادرش. از جزئی‌ترین مسائل روزمره تا موفقیت‌های بزرگ کاری‌اش را با شور و شعف تعریف می‌کرد. سروناز اهل مشورت، گفت‌وگو و همدلی بود. هم و غمش این بود که خودش مسیر زندگی‌اش را بسازد؛  با انگیزه و مصمم. سروناز نیمی از قلبم بود؛ تمام خاطراتش شیرین‌اند. شیطنت‌های خاص خودش را داشت. ما به شوخی او را «سَروی» صدا می‌زدیم.  حالا مادرش تهران است و حال روحی خوبی ندارد. اکنون همان ویس‌هایی که برایمان می‌فرستاد، طنین خوش‌آواز صدای سروی را برایمان زنده می‌کند. ما فقط زنده‌ایم و به عشق فرزند دیگرمان نفس می‌کشیم.»

الگوی جوان موفق
 او از ۱۸ سالگی و بعد از قبول شدن در رشته کسب و کار در دانشگاه، به تهران نقل مکان کرد و نزدیک به 13سال در این شهر سکونت داشت. پدر شهید در مورد ویژگی‌های شخصیتی سروناز می‌گوید: «اعتماد به نفس مثال‌زدنی‌اش او را در میان هم‌گروهی‌ها و استادان دانشگاه آزاد تهران شمال و بعد از آن در محیط کارش به الگوی جوانی موفق بدل کرده بود. در هر مجموعه‌ای که وارد می‌شد، حضوری پررنگ و مؤثر داشت. تعامل‌های کاری‌اش دقیق و حرفه‌ای بود. با همکاران، مدیران و حتی مشتریان، روابط انسانی و گرم اما هدفمند برقرار می‌کرد. آینده روشنی برای خودش ترسیم کرده بود. بااین‌حال، هیچ‌گاه خیال مهاجرت به خارج از کشور را در سر نپروراند. او می‌گفت ایران برایم رنگ دارد؛ اینجا نفس می‌کشم. آرزو داشتیم روزی او را در لباس عروسی ببینیم اما نشد. با لباس سفید شهادت رفت، نه لباس عروسی.»







 

این خبر را به اشتراک بگذارید